مسیرش قشنگ بود. خیلی با چشام بازی می کرد. خیلی دوسش داشتم. اما لامصب هواش خیلی سرد بود. برا ما که بچه جنوبیم، دمای زیر صفر توی آبان، خیلی غافلگیر کننده است. مایی که هنوز دوتا دوتا کولرگازی تو خونمون روشن بود. (البته الان دیگه رفتیم تو فاز بخاری برقی و گازی و اینا: خسته نباشیم!)
بچه چیلیک چیلیک از در و دیوار و خزنده و چرنده عکس می گرفتن. چندتاش رو به سختی آپلود کردم. (اگه باز نمیشه، بگیدااا.)
اردوگاه نزدیک تهران ولی همش احساس میکردم در مرکز سیبری قرار داریم هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. نصف چمدانم لباس برده بودم. موقعی که آنجا بودیم، چمدان خالی بود. همۀ لباسها رو تنم می کردم. انقدر تپلی می شدم، که نگو! لباسهای گشادتر رو رو میپوشیدم. بعضی وقتها نشست و برخاست که هیچ، حتی راه رفتن هم سخت می شد. بچه ها بهم میخندیدن. اما با توجه به نیمه سید بودمان، جدمان آنها را گرفت و هر کس این بنده حقیر را اذیت کرد و یا به تمسخر گرفت، سرما خورد!!
پ ن:
عکسها به ترتیب: مسیر خوابگاه- سلف / پایین تر از ۵کلاسه/ قبل از پله های کلاسها / پله های کنار سرویس های بهداشتی!!
گول قشنگی عکسها را نخورید. کلاسهامون رو قلۀ کوه بود. فقط ۱۲۰ تا پلۀ غیر مهندسی (منهای مسیرهایی که پله نداشت و شیب بود) مسیر سلف تا کلاسها بود. ما هم که همگی پیرزن بودیم، ننه! نای راه رفتن و پله و اینا نداشتیم.
اردوگاه که بودیم، خیلی دلم می خواست مث بچه های مناطق سردسیر، عقل به خرج می دادم و یه شالگردن که نه، لااقل یه روسری یا شالی یا چه میدونم حداقل مقنعه ای ضخیم تر می آوردم.
الان پیامک آمد: از داغ حسین اشک نم نم داریم/ در خانه سینه تا ابد غم داریم/ پیراهن و شال مشکی آماده کنید/ سه روز دگر تا به محرم داریم
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…