ارتباط ناموزون

مامان اینا آمدن. با هزار جور شوق و ذوقِ توام با نگرانی. خیل نگرانشون بودم . اما قصه ما به سر رسید.

الان در کمدم رو که باز میکنم، همینطوری سوغاتی میریزه رو زمین. دلم قنج میره برا سوغاتی، برا لباسهای رنگاوارنگ، واسه خنزرپنزرهای دخترونه. من میمیرم واسه مامانم.  آخه چرا انقدر باید خوب باشه که وقتی یه هفته نیستش من بخوام بمیرم براش؟

دیشب. فرودگاه. قسمت خروجی حجاج. من + جمیع اعضای خانواده پشت میله ها. یه دفعه پدربزرگ آمد. به دخترخالم گفتم:« پدربزرگ چه ماسک خفنی زده!» یه ماسک که بزرگتر از صورتش بود( از این فیلتردارها.)

مامان یک کم دیرتر آمد. این ورُ ببوس و اون ورُ ببوس نه…. دلم خنک نشد و بذار بازم  باید ببوسم…

………………………………………………………………………………..

مهرنوش دیروز میگفت:« آخه کی دیوونه میشه و میاد منو میگیره؟!»

اخه وقتی یه نفر اینطوری درباره خودش فکر میکنه، از بقیه چه انتظاری میره؟؟

………………………………………………………………………………..

چند روز پیش، با یه وَن از دانشگاه بر میگشتیم( من + حدیث). دم غروب بود و مسافر کم بودو وَن پر نشد. یک کم از خیابان رو طی کردیم و راننده گفت:«دور میزنم تا دوباره مسافر بزنم.»

حالا یه سوال: جمله فوق که از زبان راننده خارج شد، چه ربطی به حدیث داشت؟ حدیث بلند شد و در ون رو امتحان کرد و گفت:« در بسته است!» راننده هم حتما پیش خودش گفت:« بیچاره از صبح سر کلاس بوده، قاط زده!!»

…………………………………………………………………………….

 برا مسابقات فوتبال دانشگاه اسم نوشتم. فکر کن… دروازه بان فرانک هستم.

 

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.