آن روزی که علی می خواست بیاد خیلی منتظرش بودم.(دقت کن:خیلی!) روزی که آمد همش به این شعره فک میکردم: زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
آن روزی که آمد، سه روز متوالی به دیدنش رفتم. دیگه هم نشد که برم. (بخوان: دعوت نشدم که نرفتم)
چند وقت پیش، بالاخره رفتم. شنبه عصر بود. هیچ کس نبود. من بودم + رفیق نامبر وانم +علی و خدا.
نمی دانی چقدر دلتنگش بودم. نشستم و دستم رو گذاشتم رو سنگ قبر شیشه ایش. نگاهم کرد و لبخند زد. (رفیق نامبر وانم نمیدانم یکدفعه کجا غیبش زد). موبایلم رو روشن کردم یک دفعه این مداحی آمد: هر کاری کردم، نشد…. (کلیک برای دانلود)
براش گفتم و گفتم و گفتم. اون هم نگاه کرد و تمام مدت با اون لبخند ملیحش همراهی کرد.
وقتی خواستم برگردم، دیدم که سردار علی هاشمی تنها نیست. بیسیم چی اش کمی آن سوتر آرام گرفته. چقدر این نی ها قشنگ بود و به یوسف هور می آمد.
علی پشت سرم آب ریخت.
پانوشت:
یوسف هور یعنی شهید سردار علی هاشمی. سالها در هور آرمیده بود و همه فکر میکردن که…
خیلی وقته می خوام این پست را بذارم. (دقت کن: خیلی!)
چقدر در این پست باید دقت می کردی!
چقدر موسیقی وبلاگ با پست امروزم هماهنگه! دم بچه های قلم گرم! (عشق یعنی یه پلاک) را گذاشتن.
ای خدا بازم خودت هوای ما را داشته باش…