فاسا میگه: بابا حجی چرا گریه میکنه؟

گفتم: یکیاز فامیلاشون فوت شده. ناراحته
گفت: چرا ناراحته؟ اونکه الان داره پیش خدا غذاهای خوشمزه میخوره

یادم اومد خودم هم بچه بودم از بی قراری بقیه در فوت عزیزان، تعجب میکردم.

میگفتم مگه اون جاش بده که اینا گریه میکنن؟

بیا مامان رو غافلگیر کنیم!

فاسا و ناسا دارن بلند بلند درباره تولد من و غافلگیر کردنم حرف میزنن!

-کیک تک شاخ براش میخریم
-میگیم پست براش یه بسته بیاره

-مامان خیلی این چند وقت رولت درست کرد. رولت خیلی دوست داره؟ براش رولت میخریم

فاسا: به نظرت مامان فهمید؟
ناسا: نه سرش تو گوشیشه، صدامون رو نمیشنوه

دنیای عجیب

عجیبی دنیا اونجاست که دیر می‌گذره

اما وقتی به عقب نگاه می‌کنی، می‌یینی چه زود گذشت!

خیلی عجیبه. تا حدودی مسخره هم هست.

همین هفته پیش بود که به شروع مدارس اعتراض داشتم. اما الان یهو نیمه‌ی دی شده.

درسهای نرگس خیلی زیاد وقتگیره

اخلاق نرگس هم یه جوریه که من همششششش دارم حرص می‌خورم (با تشکر از اخلاق خوبم!)

فاسا همش تو دست‌وبالمون می‌پلکه. هر روز می‌پرسه: مامان من امروز درس دارم؟!

نه نداری

ولمون کن بابا :/

نرگس، رضوان

نرگس امروز رضوان رو موقع غذا خوردن دید. ( ۱سالشه)
کلی برنج میپاشید اینور و اون‌ور.
دماغش، پیشونیش،گردنش، پر برنج بود. لباسش چرب و کثیف شد.

نرگس داشت شاخ در می اورد.
هی یواش میگفت: مامان ببین چکار می‌کنه… وای ریخت رو لباسش…حتی گردنش پر برنجه…

من هی میگفتم: اشکال نداره. بذار غذا بخوره، مامانش صورتش رو میشوره.

مگه نرگس میتونست قبول کنه؟! بعد به نظر من نرگس خیلی بچه دیده. اما بازم واسش عجیب بود.

رضوان یه دل سیر با غذا بازی کرد. نرگس ۲واحد کودک‌پروری پاس کرد.

فاسای شیرین من :)

فاسا همش میگه: تو که کوچیک شدی، این کفشم رو میدم بهت…. تو که‌کوچیک شدی این کیفم برا تو

میگم: مگه من کوچیک میشم؟

میگه: مامانجون گفت که چایی آدم رو کوچیک می‌کنه. تو خیلی چایی میخوری. پس کوچیک میشی!