فاسا همش میگه: تو که کوچیک شدی، این کفشم رو میدم بهت…. تو کهکوچیک شدی این کیفم برا تو
میگم: مگه من کوچیک میشم؟
میگه: مامانجون گفت که چایی آدم رو کوچیک میکنه. تو خیلی چایی میخوری. پس کوچیک میشی!
فاسا همش میگه: تو که کوچیک شدی، این کفشم رو میدم بهت…. تو کهکوچیک شدی این کیفم برا تو
میگم: مگه من کوچیک میشم؟
میگه: مامانجون گفت که چایی آدم رو کوچیک میکنه. تو خیلی چایی میخوری. پس کوچیک میشی!
خواب بود. بیدار شدم و داشتم صبحانه آماده می کردم. دیدم از پشت سرم کسی می گوید: ماما… نگاهش کردم. به دمپایی روفرشی هایم اشاره می کرد و میگفت: اییی…. گفتم ممنون و روفرشی ها رو پوشیدم.
رفت تو اتاق و دوباره دراز کشید. پتو گذاشت روی خودش. انقدر مهم است که من روفرشی بپوشم و او آنها را از اتاق به آشپزخانه آورد.
همینطور که صبحانه رو اماده می کردم، لبخند میزدم. و زیر لب می گفتم: چنین خووووووب چرایی؟!…. چطور نخورمش؟!
دخترک کوچک یک سال و نیمه ام. فاسای دلبرم….
فاسا یه سره میگه ماما… ماما… ماما…
همششش همینو میگه
اگه ژاپن بود، از ماما گفتنش برق تولید میکردن
با احتیاط حرکت کنید!!
دخترکان مشغول بازی هستند…
داشتم سالاد شیرازی درست میکردم. همینطور که خیارها رو روی تخته گوشت خرد میکردم،فکر کردم:
زندگی معمولی داشتن خیلی خوبه. معمولی وساده. بدونهیچ نکته خاص ومتفاوتی.
زندگی در بیمارستان خیلی غم انگیز و سخت است. روزهای ناراحت کنندهای رو پشت سر گذاشتم. برای آنژیوکد فاطمه سادات و از گریهی او. و از شدت ناراحتی و گریه، از حال رفتم
پرستارها داشتن کمک میکردن که از روی زمین بلند شم، میگفتن: مگه مادرش نیستی؟ باید قوی باشی.
خانمی چادر خاکیم رو تکوند.یاد چادر خاکی مادر(س) افتادم.چادرم رو روی صورتمکشیدم و برای غریبیش و دردی کهکشید و تنهایی بی منتهایش گریه کردم. ایشون هم طفلک کوچکش رو از دست داد و من هم دخترکی از تبار پیامبر رو به بغل گرفتم ودعا میکردم که چیزی نباشد و زود خوب شود.
همه ی این تکرار خاطراتها سخت هستند برایم.اما به لبخند کوچک و شیرینی از فاطمه سادات می ارزد. چهار روز بیمارستان بودیم. چیز خاصی نبود. اما من تحمل این چیز غیرخاص رو هم نداشتم. من هنوز هم همان دخترک بی طاقتم. که فقط میتونم دعا کنم. سلاح دیگهای ندارم.
فاطمه سادات اسهال استفراغ ویروسی شد. انقدر بهش سرم زدن تا خوب شد و آبی که از بدنش رفته بودجبران دشد.
دکتر روز آخر بهمگفت: وقتی اومدی بیمارستان انقدر حالش بد بود که گفتمالان تلف میشه. رفتم به پرستارها گفتم بدوید بهش برسید.
خدا رو شکر
بخاطر همهی نعمت های آشکار و پنهان
ای خدا، بازم خودت هولی ما روداشته باش…