قبل از اذان صبح رفتیم حرم. خودمان را به مسجد گوهرشاد رساندیم. من و خانم کوچیک در یکی از شبستان ها نشستیم و نماز خواندیم. من بخاطر اینکه خواب خانم کوچیک رو خراب نکنم برای نماز صبح اصلا حرم نمی رفتم. این اولین نماز صبح این سفر بود که در حرم می خواندم. و واقعا عجب صفایی دارد…
بعدش متوجه شدم که در شبستان دوبار نماز صبح می خوانند، بار دوم برای کسانیکه دیر رسیدند می خوانند. با توجه به کمردردی که این روزها عایدم شده بود و از پیامدهای بغل کردن زیاد خانم کوچیک بود، یه گوشه دنج پیدا کردم و تکیه دادم. شبستان بسیار سرد بود. فقط خدا رو شکر خدا ذهنمان رسید و پتویی برای دخترک آورده بودم. صحنه بسیار جالبی بود. خانوم کوچیک را روی پایم تکان میدادم و داشت می خوابید و من از روی مفاتیح دعا می خواندم. بازهم می گویم که هوا در شبستان بسیار سرد بود و معلوم نبود آنجایی که ما نشستیم نماز عید خوانده می شود یا نه. همینطور از این خادم بپرس و از آن خادم بپرس و هیچ کدام دقیق نمی دانستند. بعضی خانمها در شبستان می خوابیدند و خادمها بیدارشان می کردند. داشتم دعا می خواندم و خانوم کوچیک در میان پتو پیچیده شده خواب بود که به یکباره سه تا خادم دویدند و خانم ها یاالله برید شبستان سمت چپ و اینجا محل نماز اقایان است، یک دفعه شبستان به تکاپو افتاد. به شبستان کناری رفتیم. انجا هم داشتند اقایون رو بیدار می کردند و از شبستان بیرونشان می کردند. کم کم.خانمهایی به شبستان امدند. یک نکته بسیار جالب بود. هر کس وارد شبستان می شد، علی رغم تذکر خادمها، همان ابتدای شبستان می نشست. بصورتیکه آنهایی که بعدا می آمدند باید از سر و کول اینها رد می شدند. به قول خودشان نزدیک در می نشستند که موقع خروج زودتر خارج شوند. نماز شروع شد. یعنی انقدر صدای بلندگو زیاد بود و آن آقای محترم با صوووووت زیبا قنوت نماز را می خواند که خانوم کوچیک دقیقه ای یکبار بیدار می شد. اینجانب را تصور بنمایید که بچه در بغل. پتو روی بچه، در حال قنوت، دعای قنوت توی دستم و یه دستی دارم قنوت می خوانم و همزمان بچه را می خوابانم. اصن یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوید! سرنماز هم اعصابم خراب شد که چرا این آقا انقدر اصرار دارد که آهسته و با صوت دعا را بخواند؟؟؟؟! ما اینجا از کمردرد شهید شدیم! (دقت کن: نمردم، شهید شدم!)
خولاصه نماز تمام شد. و به بسته صبحانه حرم هم نرسید. صف جلویی ما بسته ها تمام شد. بر حسب اتفاق متوجه شدم که در شبستان نهاوندی هستم و دقیییییییییقن همانجایی نشستم که چند سال قبل معتکف بودم. حتی یک متر آن طرفتر هم نبودم. دقیییییقن همانجا!
آقای همسر و خانوم کوچیک و به هتل برگشتند و من برای وداع با امام مهربانیها رفتم. جان را بر سر دست گرفته بودم انگار! آتش در دستم بود. “انگار ماری بر روی دلم چنبره زده بود” به هر سختیییییی که بود وداع کردم و به هتل امدم و جمع و جور کردیم و خسته، نماز نخوانده، گشنه، تشنه و محتاج به دقیقه ای خواب به فرودگاه رفتیم.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…