نظریۀ پخموله!

یک نظریه دارم و می‌توانم ثابتش کنم:

چیزی به اسم درس سخت یا درس آسان وجود ندارد، تنها چیزی که هست استاد سخت گیر و استاد خوب است

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

۲۲ بهمـن ِ من

از روزی که یادم میاد  در راهپیمایی ۲۲ بهمن شرکت کردم. همیشه به همراه مامان. همیشه در اهواز.

امسال روز ۲۱ بهمن یک روز پر استرس و پر از انتظار بود. ولی شب خوبی بود. برادرم آمد و اصرار کرد که برای تفریح بزنیم به کوه و دشت. بابا میگفت که ساعت حدود ۱۱ شب است. کجا برویم؟؟

دردسرتان ندهم. رفتیم. ساعت ۱ رسیدیم. تا اتراق (اطراق؟) کردیم و خوابیدیم، شد ساعت۲٫

روز ۲۲ بهمن. به عنوان السابقون السابقون به جمع راهپیمایان پیوستیم. راهپیمایی که هیچ شباهتی به راهپیمایی نداشت. تجمع بود. چرا که هیچ راهی پیموده نشد. یاد روزهای خوش مدرسه در یادم زنده شد. یه نفر که آن بالا ایستاده میگه: سکوت رو رعایت کنید… یک کم برید عقب… صلوات بفرستید… یه صلوات بلندتر بفرستید… حالا گروه سرود… صدایی که به گوش جمعیت مزدحم (ازدحام کننده) نمی‌رسد. سیستم صوتی خراب است. گروه خیلی آماده و هماهنگ نیستند. سرود متناسب با فضا نیست. پسرها چشمهایش بین دختران سرودخوان دو دو می‌زند و …. (بقیه اش را نمیگم)

و حالا گروه حرکات رزمی:ازدحام جمعیت. به جای اینکه روی سن برگزار شود. روی زمین برگزار می‌شود که فقط ردیف اولی‌ها ببینند.گروه به اعتراض مردم بالاس سن می‌آیند. آفتاب بالانس می‌زنند و می‌روند.

قرائت قطعنامه: میپرسد: چند بند را بخوانم؟ مردم با دست عدد ۱ را نشان می دهند. میگوید: باتوجه به نظر اکثر خانمها و آقایان ۵ بند کوتاهش را قرائت میکنم. البته بیش از ۳ بند را نمیخواند.

این وسط بعضی از نامزدهای انتخاباتی تبلیغ میکنند. یکی‌شان دکترای مهندسی هسته ای دارد و استاد دانشگاه امیرکبیر است. بعداً درباره اش میپرسم و می‌بینم دانشمندی است برای خودش. ولی چرا مجلس؟

روایتی کوتاه از تجمعی به نام راهپیمایی روز ۲۲ بهمن

در یکی از شهرهای بسیار کوچک خوزستان بودیم

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

۲۵ بهمن ۱۳۹۰

هر سال، ۲۵ بهمن که می‌رسد به این فکر می‌کنم که پارسال این موقع کجا بودم و امسال کجا هستم. پارسال از لحاظ تحصیلی، معنوی، فکری، خانوادگی در چه سطحی بودم و امسال کجا هستم. از پارسال تا امسال اتفاقات بسیاری افتاد.

پارسال روز تولدم تصمیم گرفتم که اینجا را حذف کنم اما راستش نتوانستم. ترکش کردم اما بعد از مدتی به خودم آمدم و برگشتم و دوباره نوشتم.

حالا امروز دوباره تولدم است. نیازی به تبریک نیست اما خیلی نیازمند دعای خیرتان هستم. (دقت کن: خیلی!)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

دیدن کلانتر

به دیدن کلانتر رفته بودم. نگاهش که می‌کردم، می‌دیدم که دیگر هیچ شباهتی به کلانتر ندارد. بانویی شده است بی نظیر. شیطنتی خاص در چشمانش بود. می‌خواستیم حرف بزنیم و نمی‌شد. خانه‌اش را زیر نگاه می‌گذراندم. همه چیز نو بود. بوی طراوت می‌داد. خانۀ بختِ کلانتر، بسیار زیبا بود.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

سفر مشهدم

از سوم بهمن تا هفت بهمن سال ۹۰ را در مشهد گذاراندم. روزهای خوبی بودند. امام رضا و رئفت بی نظیرش. دلم برای تک تک کوچه‌های مشهد تنگ شده بود. برای حرم. صدای نقاره، برای پاتوق‌هایی که تو حرم دارم. برای گوشه گوشه‌اش تنگ شده بود.

خولاصه رسیدیم. زودتر از همیشه. قطار ۷ ساعت زودتر از همیشه رسید و ما ۲۴ ساعته رسیدیم مشهد. تا حالا مشهد را چنین عزادار ندیده بودم. راستش روز شهادت امام رضا، اهواز حرکت خاصی انجام نمیده اما مشهد و ما ادارکَ مشهد…

سینه زنان و زنجیرزنان. همه عزادار. سیاه‌پوش. گل بر سر زده بود. اما این هیئت‌ها ایرادهایی داشتند که در اهواز اصلاً وجود ندارد: قمه زدن، با صورت بر روی زمین رفتن، وقت اذان در خیابانهای اطراف حرم بودن و عزاداری کردن، صدای خیلی بلند، بلندگوهای دسته‌های عزاداری. بستن معابر عمومی. اختلاط شدید زن و مرد به علت ازدحام جمعیت (دقت کن: اختلاط شدیــــــــــد!)

و مشکلاتی هم داشتیم: هوا سرد بود. هتلمان موش داشت! هر چه به صاب هتل میگفتیم باور نمی‌کرد. تشک تخت‌ها استاندارد نبود و کمر درد امانم را بریده بود. هر چه تلاش کردم نتوانستم دوست خوب مشهدی‌ام را ببینم و واحسرتاااا…

همه چیز خوب بود. تمام مدتی که درقطار بودم یاد لحظات خوبی بودم که دفعه اخر داشتم. آخرین باری که سوار قطار شدم بسیار خوشحال و امیدوار و خرسند از زندگی بودم و حالا خوشحال اما امیدوار؟؟!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…