نوشته بود:
” ۲تا عدد از ورودى مىخواند و منگل مىشود…”
معنىاش را متوجه نمىشدم. خیلى دقت کردم. (دقت کن: خیلى!)
نوشته بود:
“۲ تا عدد از ورودى مىخواند و منتقل مىشود…”
پ ن:
بعضیا واقعن بد خطن.
نوشته بود:
” ۲تا عدد از ورودى مىخواند و منگل مىشود…”
معنىاش را متوجه نمىشدم. خیلى دقت کردم. (دقت کن: خیلى!)
نوشته بود:
“۲ تا عدد از ورودى مىخواند و منتقل مىشود…”
پ ن:
بعضیا واقعن بد خطن.
گفت یا علی(ع)؛
عشق آغاز شد.
گفت یا زهرا(س)؛
سوز آغاز شد.
و چه سریست بین عشق و سوز؟
شاید همان قصه شمع و پروانه باشد که حکایت نور است و سوختن؛
اما نه…
زبان لال میشود در برابر توصیف عشق و سوز علی و فاطمه؛
که اگر نبود صبر الهی؛
کن فیکون میشد عالم و هرآنچه در اوست.
گفت: فاطمه، فاطمه است.
اما نه؛
فاطمه، فاطمه بود و فقط، خدا و پدر و همسر و فرزندانش میدانند که؛
فاطمه که بود.
ادامه از نهم فروردین…
بعد از آنکه همه صلوات فرستادند، همهمه شد. من همچنان سرجایم نشسته بودم. زینب آمد و گفت که همه رفتند. چادرم را درآوردم. با کفشم بر سر دختران مجرد فامیل میکوبیدم! بهشون میگفتم بیاید بزنمتون تا بختتون باز بشه :دی
صدای یا الله… یا الله می آمد. سید بود. بابا او را دوباره برگردانده بود. نمیدانم کی بود که گفت: برویم تو هال بشینیم. رفتیم. ۲ تا صندلی گذاشته بودند آنجا. نگاه میکردم. چرا انقدر صندلیها نزدیک بهم هستند؟؟
کج نشستم گوشه صندلی. با حفظ حداکثر فاصله از سید. زندایی آمد و گفت: مگه قهری باش؟؟ صاف بشین. برو اون ورتر. تو دلم میگفتم: نگاه چه بدبختی گیر افتادم. اینا چرا نمی فهمن که من روم نیست.
آن شب من فقط یک سره میگفتم: نه همیجوری خوبه… نه من روم نیست…
برایمان شعر میخواندند: سید رو زنش دادیم بگو باریکلا…
بالاخره کم کم مهمانها رفتند. همه برایم آرزوی خوشبختی میکردند.
سید تو پذیرایی نشسته بود، من تو هال بودم. میدیدیمش. پیش خودم میگفتم: یعنی دیگه تموم شد؟؟ تا آخر عمرم باید با سید زندگی کنم؟؟ خواب میبینم؟؟ خدایا میدونم صدام رو میشنوی. کمکم کن. نگاهش میکردم. ساکت بود. هیچی نمیگفت. دلم برای خدا تنگ شده بود. همه خوشحال بودن، سید هم خوشحال بود؟؟ نمیدونم. هیچی نمیگفت. جُم نمی خورد. به هیچ جا نگاه نمیکرد. داشت به چی فکر میکرد؟؟ نمیدانم.
من چی؟؟ یعنی قسمت من این بود؟ چرا باورم نمیشه؟؟ چرا مثل یه خواب می مونه. خدایا کمکم میکنی؟؟
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
پروفایل وبلاگم رو تغییر دادم: جنسیت: متاهل!!!
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
نهم فروردین بود. گوشه اتاق نشسته بودم. چادرم رو تا توی صورتم پایین کشیده بودم. تو دلم غوغا بپا بود. اشک تو چشمام حلقه زده بود. توکلم بخدا بود اما ترس، تهِ دلم رو خالی میکرد. گلها رو میشمردم: ۱، ۲، ۳…. ۹ تا غنچه رز سفید، یه دونه صورتی. دوباره بخدا فکر میکردم. به آینده ام. دوباره گلها رو میشمردم: ۱، ۲، ۳…. ۹ تا غنچه رز سفید، یه دونه صورتی. از زیر چادر میدیدم: بابا، سید فلاح، سید مهدی، محمدحسین که یه ماشین قرمز تو دستش بود، فاطمه کوچولو که از زیر چادر مرتباً نگاهم میکرد. صدای سید فلاح آمد: عروس خانوم وکیلم؟؟
ساکت شدم. البته ساکت بودم. دنیا برام به سکوت رفته بود. دست چپم را مشت کردم که لرزشش کمتر بشه. دست راستم رو که خواستم مشت کنم، دست گل مانع شد. دست گل رو فشردم. صدا آمد: عروس رفته گل بچینه…
برای بار دوم عروس خانوم وکیلم؟ سید مهدی رو میدیدم، بدون حرکت نشسته بود. جُم نمیخورد. زیر لب گفتم:خدایا به امید تو و گفنم: با اجازه پدرم، بله
صدای کِل و دست به هوا بلند شد.
ادامه دارد…
لینک مرتبط: (دانشجوی پخموله …
پر…)
ای خدا بازم خودت هوای “ما” رو داشته باش…