دوستان باحال

میاد به وبلاگم، بجای اینکه دیدگاه بذاره، تماس میگیره و نظرش رو میگه!

پانوشت:
کلانتر رو میگما!
بعله یه همچنین دوستای باحالی دارم!!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

چراغها را من خاموش می کنم

کتابش را دوست داشتم بخوانم ولی امروز و فردا کردم. تا قسمت شد و خواندم. با کتابش زندگی کردم. خیلی به زندگی

چراغها را من خاموش می کنم

گذشته‌ام نزدیک بود. زندگی در خانه‌های شرکتی، باغچه های بزرگ، حتی کارگران تعمیرات، حتی‌تر فروشگاهی که همه اجناسش خارجی باشد. زندگی زنی که همه روز و شبش فکر است و خیال. خیلی دوستش داشتم. انگار از زندگی من الهام گرفته شده باشد. هر چند شخصیت داشتان ارمنی بود و این نکته بسیار قابل توجه و موثری در روایت داشتان بود اما با همه این احوال انگار کسی زندگی ام را مرور می کرد. کتاب بسیـــــــــــــــار روان بود. در ۵۰ فصل کوتاه. از آمدن همسایه ای جدید و تا رفتن آنها. از تنهایی درونی زن. از جستجوی بی وقفه روحش به دنبال یک دوست خوب. از دغدغه های زندگیش. از قهر و آشتی با همسرش. از اشک ها و خنده هایش. از لذت  مادر بودنش و از خانه و زندگی حز کردنش. از شیرینی پختنش. همه چیز خوب بود. فقط زود تمام شد.

 

 دانلود فایل پی دی اف: +

لینک توضیحات و نقد کتاب: + + +

 ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

خوابِ زندگی

image

کاش زندگی هم مثل خواب بود.
برای کسی مثل من که زیاد خواب می بینه و حتی بعضی وقتها، توی خواب متوجه میشم که خوابم و میدونم  الکیه و خودم هیجانش رو زیاد می کنم تا تبدیل به خواب خوشی بشه، شاید زندگی کردن، اگه مثل خواب بود، خیلی عالی بود. (دقت کن:شاید!)

مثلا میدونم که خوابه و وقتی بیدار بشم، کسی مواخذه ام نمیکنه، هیچ کس خبر دار نمیشه و عملم، عکس العمل نداره، کارم عقوبت نداره، پس تا میتونم… .

پانوشت:
برای کنکور ارشد، هیچی نخوندم. خب نتیجه خوبی از دولتی نگرفتم. (بخوانید:نتیجه بدی گرفتم!). به آزاد هم که هیچ امیدی نداشتم و اصلا هم بهش فکر نمی کردم. (دقت کن:اصلا!)  اما بسیاری از شبها خواب میدیدم که سرکلاس ارشدم و یا قبول شدم و کل کل با استادها و از این صوبتها. کم کم بهم تلقین شد که قبول میشم. امشب نتیجه رو تو سایت دانشگاه دیدم. نوشته بود: مردود!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

باشد که عبرت همگان گردد

pic (11)
هوراااااااااااااااا. بالاخره تموم شد…

 

میخوام اینو بنویسم که یادم بمونه و تجربه بشه واسم:

خیلی وقت بود که دیگه تا نصف شب بیدار نمی‌موندم. اما الان ساعت از یک گذشته و من پای لپ تاپم. می‌پرسی چرا؟ به خاطر سهل انگاری خودم.

دیشب (یعنی دوشنبه) یکی از دوستام پیامک زد که ترجمه دارم، فوری و کمک و از این حرفا. منم گفتم قبول کنم. دیدم ۲۰ صفحه است. دو روزه میخوادش. و تایپ شده. گفتم: میترسم نرسم انجام بدهم. گفت: هر چقدرش رو تونستی. خولاصه فایل رو برام ایمیل کرد. دیدم ۴ تا پی دی اف هستش. از هر کدوم سه چهار تا صفحه میخواد. یعنی هی کارم سخت تر می‌شد. برنامه ریزی کردم که چقدرش رو امروز و چقدرش رو فردا آماده کنم تا هم خسته نشم و هم کار تموم بشه. تقریباً یک چهارم ترجمه ها رو انجام داده بودم که حضرت دوست تماس گرفته که امشب کارم رو میخوام و دفاع از پایان نامه ام فرداست، تایپ شده و… .  استرس گرفتم. سریع بساطم رو جمع کردم و از خونه مادرشوهر به خانه خودمون عزیمت کردم. انقدر استرس گرفته بودم که هی یه خط جا می انداختم. یا یک پاراگراف رو دو سه بار ترجمه میکردم. دیگه انقدر استرس کار بالا رفته بود و هی اشتباه می کردم که میخواستم جییییییییییییییییییغ بزنم. نمی دونستم چکار کنم. تازه تایپش هم مونده بود. حضرت همسر گفتند: تا همین جا بسه، از ترجمه ها با موبایل عکس بگیر و واسش ایمیل کن.

همین کار رو کردم. یعنی هر جا می رفت واسش یه روزه، یه صفحه هم ترجمه نمی کردن. حالا مگه میشد ایمیل زد؟ دیشب با بدبختی فایل ها را گرفته بودم و حالا باز هم با بدبختی می خواستم ارسال کنم. هوا شرجی بود و وایرلس جنازه شده بود. خولاصه فرستادمش. الان استرسم کمتر شده. منتظرم ایمیل رو ببینه تا برم بخوابم.

اون موقع که دچار چه کنم چه کنم شده بودم، اینجوری خودم رو دلداری می دادم: خب امشب هر جور شده، سر هم بندیش می کنم. اصن بهتر. فردا میرم خرید، از اون راه هم میرم پیش مامان. اصن بهتر شد. حالا که کاموا خریدم، فردا صبح که بیدار شدم، بجای اینکه ترجمه کنم، پام رو می اندازم روی پام و واسه خودم می بافم. اصن بهتر شد…

الان همسری خوابه و من تو هال نشستم. چون کولر  هال خاموشه،  و کولر اتاق خواب روشنه، من هویجوری فقط دارم عرق می ریزم. اصن پشیمونم که قبول کردم. خیلی پشیمون. تصمیم  گرفتم دیگه ترجمه با حجم زیاد و عجله ای قبول  نکنم. باشد که عبرت همگان گردد…

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…