ترس مادرانه

شب است. خانم کوچیک شدیدا و با بلندترین صدای ممکن گریه میکند و بی قراری از خود بروز می دهد. دل درد دارد. حضرت پدر می آید به کمک تا من کمی بخوابم. همانجا روی زمین دراز میکشم که بخوابم. خانم کوچیک در آغوش پدر آرام گرفته. چراغ را هم خاموش کردیم. چند دقیقه از خوابیدنم نمیگذرد که چیزی را کنار گوشم احساس می کنم. با دست پرتش می کنم و به دستم میخورد و فرار می کند.
سوسک بود.

پانوشت:
مادر که باشی از ترس بیدار شدن دخترک حتی جیغ زدن را فراموش میکنی!
بعدش هرکاری کردم نتونستم بخوابم. همش احساس میکردم که یه سوسک تو آستینمه، تو گردنم، کف پام و … . نتونستم دیگه.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

بارداری و مادری

بارداری خیلی سخت و کش داره. مخصوصا آخراش. با یه واقعه بزرگی و بدیهی مثل زایمان تموم میشه.
برای یه خانم باردار نمیدونم چند میلیون بیماری ممکنه وجود داشته باشه. تنها چیزی که میدونم اینکه آدم باید خیلی خوشبخت باشه که به هیچ کدام مبتلا نشه و البته ابتلا به این بیماری ها نشانه بدبختی هم نیست (واج آرایی حرف ب ,ت, ل!). همش رحمت و حکمت خداست.

بارداری معمولا با ویار شروع میشه. انزجار از بوهای بد.(یاد فیلم حس سوم بیوفتید که خانمه خیلی بو میشنید). یه خانم باردار یه چیزی فراتر از این میشه. یکی از آشناهای ما بود، در یخچال را که باز میکردن، حالشون بهم میخورد. غذا خوردن یا غذا خوردن پیشکش. کلا این حالت شکنجه ادامه داره تا وعده سه یا چهار ماه به حقیقت بپیونده و این وضعیت اسفناک خاتمه پیدا کنه و روزهای خوش سه ماهه دوم شروع میشه. و روزهای خوش تر خرید سیسمونی. و اغاز سه ماهه سوم و این سوال بزرگ که چقدر زود گذشت؟! و غفلت از اینکه قسمت سخت ماجرا مونده. روزهای نگرانی و اضطرابهای بی پایان. روزهای زندگی با یک شکم بزرگ. با یک هیکلی که هرگز انقدر چاق و نامتوازن نبوده. هرگز انقدر لباس های گشاد نپوشیده و انقدر نشست و برخاست دشوار نبوده. انقدر یک هفته طولانی نبوده. و بالاخره در روزهایی که سختی به اوج میرسد، با آن واقعه بزرگ مواجه میشوی و تمام آن سختی ها جای خود را به یک مشقت بزرگ به اسم زایمان می دهند. فرقی ندارد. زایمان به هر روشی مشقت خود را دارد. سزارین به هیچ عنوان یک روش مطلقا بدون درد نیست. از زایمان هیچ راه فراری نیست. ولی میگذرد و چون میگذرد غمی نیست. انتهای بارداری، آستانه یک تغییر بزرگ است. تمام و کمال تغییر میکنی و هرگز آن دخترک لوس نخواهی بود. تبدیل به مادری قوی، مهربان و بسیار فداکار خواهی شد. فرزندی کوچک و شیرین خواهی داشت که تا بینهایت میتوانی در آغوشش بکشی و ان شاالله تا زنده ای ، تو مادری و او فرزند. چه شیرین است. چه عطر و طعم خوبی دارد.
بارداری با همه این حرفها بسیار شیرین است. من به شخصه نمی دانستم قبل از تولد چه ارتباط عمیقی بین مادر و فرزند ایجاد میشود. مادر و پدر چقدرررررر منتظر فرزندشان هستند. انتظاری بسیار دلچسب. فرزند تازه متولد شده هرگز موجود غریبه و تازه ای نیست. او کسی است که پس از انتظاری طولانی به جمع خانواده آمده و از حالت محو خارج شده و ظاهر شده است. غریبه نیست. انگار مدتها است که بوده. هر چه باشد و با هرچهره ای بسیار آشنا به نظر میرسد. بسیار دوست داشتنی. قبل از این هیچ کدام از این ها را نمی دانستم، چون انگار مادر خجالت میکشد در جمع احساساتش را بروز بدهد و نشان بدهد که چقدر خوشحال است. چقدر خوشبخت است و چه دُر گرانبهایی در آغوش میپروراند. چقدر به خود میبالد که خداوند چقدر او را دوست داشته که مورد لطف قرار گرفته و حالا مادر است.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

وابستگی

این پست رو از تو مطب دکتر مینویسم.
خانم کوچیک رو گذاشتم پیش مامان جون. این دومین باره که میذارمش خونه و خودم میام بیرون. چقدر تو همین سی و چند روز وابسته شدم! چقدر الکی غر میزدم و از اذیت کردن هاش شاکی بودم. دخترک با همه دردسرهاش فوق العاده شیرینه. خدایا خودت نگهدارش باش…
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

گلاب به روتون !!!

شبهای مادر بودن با شبهای مجردی خیلی فرق می کنند.(دقت کن: خیلی!). البته حلوا تنترانی (تنطرانی؟!) تا نخوری ندانی.
خانم کوچیک را به سختی میخوابانم. یک لیوان آب میخورم. به گلاب به روتون نیاز دارم. میروم. دارم دستانم رو میشورم که احساس میکنم صدای گریه می آید. سریع به اتاق میروم. چراغ روشن است و تمام اهل خانه در اتاق هستتند و خانم کوچیک رو ساکت می کنند و با نگاهشان میپرسند که من کجا رفته بودم؟ میگویم:  این که خواب بود. من دو دقیقه نیست که رفتم.  :)

پانوشت:
یه دوست دزفولی داشتم که یه ضرب المثل دزفولی میزد که مضمونش این بود: از وقتی بچه دار شدم، یه دستشویی نرفتم!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

خوشحالی مادرانه

بی اختیار خوشحالم. خوشحال از یک موفقیت بزرگ. میپرسی چرا؟ چون خانم کوچیک ۴۵دقیقه شیر خورد و در حالی که داشتم تلاش میکردم آروغش را بگیرم، گلاب به روتون را انجام میدهد. دارم پوشکش را عوض میکنم که سکسکه اش شروع میشود و متعاقبا بداخلاق میشود. تمام که شد. دوباره گرسنه شده. دوباره ۳۵ دقیقه شیر میخورد. انگار در خلسه است. چشمانش بسته میشود. حتی در همان خلسه آروغ میزند. او را آرام در گهواره اش میگذارم. خوشحالم. خیلی خوشحال. خوشحالم که میخواهم بخوابم. خب هر چه باشد ساعت۴ صبح است و من هم حق دارم بخوابم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجم، هر چند پاهایم از خستگی گزگز میکند. دراز میکشم. چشمانم را میبندم. صدای گریه خانم کوچیک بلند میشود. یادم می آید که خوشحالی های دنیا چه کوتاه و فانی اند!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…