لقد خلقنا الانسان فی کبد

این روزها بیشتر وقتی تلویزیون روشن است، شبکه ی پویا رو نشان میده. (مگه ما جرئت داریم که شبکه رو‌ عوض کنیم؟؟)
برای اذان ظهر که قرآن پخش می کند، بعضی روزها سوره ی بلد رو قرائت می کند. با صوت های زیبای نوجوانان ایرانی. یکی از آیه هایش این است و همیشه منو عمیقاً به فکر فرو می‌برد:« لقد خلقنا الانسان فی کبد»

کبد= رنج

خیلی برام عجیبه. خیلی…

این روزها برام تداعی همین آیه است. بدست آوردن چیزهای خوب و ارزشمند، هیچ وقت ساده نبوده. هر چیزی بهایی داره و چیزهای خوب، بهای سنگین تری دارند.

پانوشت:
حالا فکر نکنید که اتفاق هولناکی افتاده. نه! خبرهای خوشی در راه است… خبرهای خوش ِ ارزشمند که راحت بدست نمی آید…

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

دل گرفتگی به توان ۲

دقیقاً بعضی روزها از صبح که بیدار می‌شوم، دلم می‌خواهد گریه کنم. دلم می‌خواهد زودتر شب بشود. زودتر امروز برود و حال خوبم بیاید.

اغلب به عصر نمی‌کشد، و حالم خوب می‌شود‌‌‌. اما همان چند ساعت حالِ بد، به اندازه کافی بد است!

دقیقاً در همان ساعت‌های بد است که دلم می‌خواهد، کسی را پیدا کنم و تمام ناراحتی‌هایم را برایش به زبان بیاورم و بار غصه‌ام را از دوش خودم برداشته و بر دوش او بگذارم. اما خب گاهی دلم می‌سوزد از اینکه همسرم دل گرفته به سرکار برود و تمام ساعاتی که خانه نیست، پیامک بزند، تماس بگیرد یا حتی قاصد بفرستد (بله، قاصد! یه ایطور چیزایی تو خودش دارد!!) تا ببیند حال من چطور است.  یا یه گزینه‌ی دیگر این است که بروم و حال گروه تلگرامی‌مان را کن‌فیکون کنم، تا سر حد مرگ (!!!) غُر بزنم تا دلم خنک شود و تا ابد مُهر غرغرو و بد ادا بودن را به دوش بکشم! راه سومی هم هست. ساعت یازده که شد، هندزفری بلوتوث را بچپانم توی گوشم، زنگ بزنم به سکینه، رفیق گرمابه و گلستانم، انقدر غر بزنم که حس کنم دارم اغراق می‌کنم تا جگرم خنک شود!

راه‌های پیش رو همینهاست. اما امروز سعی می‌کنم خوشحال باشم. کمی روبه راه نیستم اما بیماری لاعلاج که ندارم! (خدا رو شکر). فقط این است که خانه تکانی تعطیل است، همین.

پانوشت: خدایا برای داشتن این خوب های کوچک، شکرت

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

عصر پنج‌ شنبه

image

چقدر بده!
الان عصر پنج است اما داره ادای عصر جمعه رو در میاره!
یکی نیست بگه، جناب پنج‌شنبه، ما خودمون نمی‌دونیم جمعه‌ها عصر رو چطور سر کنیم، تو یکی لطفاً خودت باش.

پانوشت: پنج شنبه، با اون چاقش…

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

روز نحس زادروز

روزی که بدنیا اومدم, روز عجیبی بود. خودمونی بگم, یجورایی نحس بود انگار!

وقتی مامانم از بیمارستان مرخص شد, بابام میخواست بیاد دنبالش که ماشینش خراب شد. با ماشین دوستش اومد. مامانم و مامان بزرگم و من (تو قنداق)  رو برداشت و اومدن سمت خونه. سر راه ماشین پنچر شد. چون زمستون بود, شدیدا هم بارون میزد, خیابونها رو آب گرفته بود. بابام تاکسی گرفت و مامان و مامان بزرگ و نی نی رو فرستاد خونه تا خودش ماشین رو درست کنه. مامان اینا میرسن با تاکسی سر خیابون و می بینن که مخابرات خیابون رو کنده,و ماشین نمیتونه بره جلوتر. سر خیابون پیاده شدن.

اعصابشون تلیت شده بود. بارون شدید میزد. همه جا پر از گل و شل بود. زن زائو, قنداقه بغل, با یه ساک, رسیدن خونه…

شاهدان عینی (داداشام) میگن: مامان وقتی رسید انقدر خسته, گل گلی, خیس, و کثیف شده بود که نی نی رو پرت کرد یه گوشه که این بچه هنوز نیومده, کشت ما رو!

در چنین روزی, در یک روز بارانی و سرد زمستانی, پای به جهان نهادم. خجسته باد….

۲۱بهمن های من…

image

امشب نشستم و با آقای همسر حرف زدم. برایش از ۲۱ بهمن های گذشته، گفتم. از اینکه پارسال۲۱ بهمن ما از دست خاک های اهواز فرار کردیم و راهپیمایی هفتکل بودیم و یکی دو روزی اونجا موندیم و برگشتیم.

سال قبلش اهواز بودیم و خانوادگی رفتیم راهپیمایی. خانوم کوچیک, لابلای پتو تو بغلمون بود.

سال قبل ترش, همون شبش ما متوجه شدیم که کودکی در راه داریم. و روز راهپیمایی روز بسیار خاصی بود.

سال قبل تر از اون, دقیقا شب ۲۱بهمن, آقای همسر اومد. خواستگاریم. فرداش ما رفتیم قلعه تل راه پیمایی…

الان هر چی فکر می کنم, ۲۱ بهمن سالهای قبل از اون یادم نمیاد. انگار تاریخ از جایی شروع شد که آقای همسر به زندگیم اومد و یکدفعه و با سرعت نووووووور همه چیز تغییر کرد.

امشب, در ۲۱بهمن نشستم و ماندالا کشیدم. همین .

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…