گودزیلایِ درون!

image

آدم وقتی مادر (یا پدر) می‌شود، با ابعاد جدیدی از شخصیت خودش آشنا می‌شود. اغلب انسا‌ها یه گودزیلایِ درون دارن. که اغلب خاموشه.

یعنی من حس می‌کنم گاهی نرگس‌سادات فقط میخواد این گودزیلا رو بیدار کنه وگرنه هیچ قصد دیگه‌ای نداره. باور نمی‌کنید؟! توجه شما رو به ادامه‌ی ماجرا جلب می‌کنم:

شدیداً خسته و‌ عمیقاً بی‌حوصله بودم‌. از شدت سردرد چشم راستم مرتب اشک می‌ریخت. نیم کره راست مغزم کرخت و بی‌حس بود، گوش و فک و دندانم هم همین حس رو داشت. از شدت خستگی فقط دلم می‌خواست بمیرم. این گلودرد عجیب هم داشت خفه‌ام می‌کرد. اینا همه در حالی بود که اون‌روز خیلی خوب خوابیده بودم، هیچ‌ موضوع ناراحت‌کننده‌ای هم وجود نداشت. اما با این حال، بازم مغزم بی‌حس بود :(

گفتم بذار هندونه بیارم و‌ بخوریم. داشتم هندونه رو‌ تکه می‌کردم که نرگس‌سادات اومد و گفت: برا من پوست نگیر، با پوست میخوام. با پوست بهش دادم. گفت: نه. کوچیکه. بزرگ‌بده. یه تکه بزرگتر جدا کردم. دادم دستش.‌گفت بذار تو بشقاب. گذاشتم... نه بشقاب خودم... گذاشتم ‌تو بشقاب خودش. نه.‌اون بشقابم… گذاشتم‌ تو اون بشقاب. چنگال هم بذار. گفتم: خب پوست داره. چنگال نمیخواد. گفت: پوستشو بگیر.‌ چنگال میخوام.  من: :| :| :| اطاعت امر فرمودم. یدفعه جیغ زد: چرا پنیر نذاشتیییییی؟؟؟؟؟!
من: مگه پنیر میخوای؟ خب هندونه رو‌بخور دیگه!
نرگس: نههههه :( :گریه میخوام با پنیر بخورم.
حرصم‌دراومد. الان باید مینشستم لقمه می‌گرفتم براش. گفتم بر شیطون لعنت!
سه تا ساندویچ‌کوچولوی نون پنیر گرفتم و‌گذاشتم تو بشقاب و‌ دادم دستش. گفت: ساندویچ دوست ندارم.‌لقمه درست کن
نشستم پیشش و لقمه درست کردم براش.  تقریباً بیشتر هندونه‌اش رو خورده بود. دهنش رو باز نمی‌کرد که لقمه رو‌ بذارم دهنش. سرش رو‌می‌برد عقب. یکی از ساندویچ کوچولوها رو‌ خودم خوردم. بازم جیغ زد: مال خودم بود. چرا خوردیش؟!
بهش گفتم: میشه انقدر حرفتو عوض نکنی؟! هندونه ات رو بخور که اگه نخوریش، خودم الان میخورمش!
ساکت شد. تمام!
خشونت خیلی وقتا جواب میده!

دوستی دارم بهتر از برگ درخت

image

شاید هرکسی آرزو داشته باشه که یه اکیپ از دوستایی داشته باشه که با آرمان‌هاش هماهنگ باشن. من سال‌ها این خلأ رو حس می‌کردم‌. که بالاخره پیدایشان کردم.
دوستانی بهتر از برگ درخت
بهتر از آب روان

من با هنرمندترین‌ها، پایه‌ترین‌ها، دلسوزترین‌ها، خارژی‌ترین‌ها، عکاس، زیورآلات ساز و غیره‌ترین‌ها دوستم. اکیپ دوستی‌ِ ما، کامل ترین است.

یعنی فقط خدا می‌داند که چقدر از داشتنشان خوشحالم. چقدر باهاشون خوشحالم و بهم خوش می‌گذره. چقدر انرژی مثب می‌پراکنند…

امروز این بهترین‌ها، مهمونم بودن. حس می‌کردم بهشت همینجوریه. حس می‌کنم خدا دوستم داشت، که این دوست‌ها رو بهم داد. خدا رو شکر…
——————————————————————–

یه عکس از مهمونی دیروز:
image

مردها کیستند؟ چیستند؟

image

مردها موجودات عجیبی هستند. خیلی عجیب… از جنس سنگ‌اند، اما مهربان. کوه‌اند، اما لطیف. حضورشان امنیت‌بخش‌ترین حس دنیا رو تزریق می‌کند.

همسر ‌خانه نبود. حس عدم امنیت تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. فکر می‌کردم، حالا اگه خونه بود، مگه چکار می‌کرد؟! خب انقدر خسته بود که دیگه نمی‌کشید و‌ تا حالا بیهوش شده بود.‌ مگه چکار می‌کنه برات؟!
بعد خودم جواب می‌دادم: حضورش عین امنیته. فقط باشه، خواب باشه…

چقدر خوبه که به راااااااااحتی, تکیه می‌کنم به مهربان‌ترین کوه دنیا. به سیدمَهدیِ جان…

پانوشت: اگر بهش نگم وبلاگمو بخون، شاید چند ماه دیگه بیاد بخونه. اما بهش میگم، که بیاد ببینه، وقتی که خونه نیست، انگار هیچی نیست…

دختر شیرین من

نرگس‌سادات یه پَـــر رو زیر مبل پیدا کرد. فکر کرد که یه جانوره. مثلاً موش، جیرجیرک یا حتا مارمولک. و به تشویق باباش، اونو با دستمال کاغذی گرفت و برد انداخت سطل زباله!! در زیر، صحبت‌های من و نرگس‌سادات رو درباره‌ی این موضوع می‌شنوید :)

در آخر هم یه شعر می‌خونه…

record20160820133417

 

مهمان مامان

image

کمی سرما خوردم. ظهر به نوبت دخترا  هی بیدار شدن و نتونستم بخوابم. سر درد داشتم. برای شام آب عدسی درست کردم. خونه هم کاملاً مرتب نبود. اسباب بازیای نرگس‌سادات و رختخواب فاطمه‌سادات (خواب بود) وسط هال بود. ما هم یه گوشه نشستیم شام بخوریم که‌ زنگ خونه رو زدن‌. مهمان اومد… سریع غذا رو
گذاشتیم تو آشپزخونه. سعی کردیم تا دارن از پله‌ها میان بالا، از عمق فاجعه کم کنیم! خونه اصلاً کثیف نبود. اما خب زندگی در خونه‌مون جریان داشت…
اومدن و ‌معذرت خواهی کردن که بی‌خبر اومدن و دلیلش رو توضیح دادن :) بعد رفتم تو آشپزخونه که شربت درست کنم. آبلیمو نداشتیم. فکر کردم. عرق نعنا رو از زیر میز و تو سبد کشیدم بیرون. آب خنک تو یخچال نداشتیم. آب تصفیه ریختم و تصمیم گرفتم با یخ خنکش کنم. در فریزر رو باز کردم. جا یخی خالی بود. یخ هم نداشتیم :| سردردم صدبرابر شد. حس می‌کردم یه عالمه آدم نشستن  داخل جمجمه ام و دارن با هم حرف می‌زدن… داشتن فکر می‌کردم: میوه هم نداریم.‌‌.. حالا چکار کنم؟ حالا چکار کنم؟ حالا چکار کنم؟ خیلی حالم گرفته شد. نشستم از کابینت پایینی سینی دربیارم که لیوان‌ها رو بذارم توش. حس کردم مغزم داره منفجر میشه. سرم رو به کابینت تکیه دادم. سید سرپا وایساده بود تو هال.‌نمیدونم منو دید یا نه. اما یه لحظه تو دلم گفتم: مهمونت غریبه که نیست… چت شده؟ بلند شو…

شربت رو ‌آماده کردم. وقتی خواستم بریزم تو لیوان یادم اومد که یخ لیوانی و بزرگ داریم. سید رو صدا زدم. و بهش گفتم. یخ رو شکست. ‌ریخت تو پارچ و همش زد.‌ و خنک شد… ریختم تو لیوان و بردم براشون. سردردم بهتر شد! تو دلم گفتم: چه سردرد مسخره‌ایه! به نوع پذیرایی از مهمان ربط داره!!! :دی
بعد چایی و بسکوییت و کیک آوردم‌. میدونستم بسکوییت داریم، اما خیلی سخت پیداشون کردم. گیج شده بودم انگار. یعنی تأثیر داروهای سرماخوردگی بود؟ یا چی؟ طفلی مهمونامون نمیدونم متوجه شدن؟! چندبار هی گفتن ببخشید…

در کل خوب بود. نشستیم. حرف زدیم‌. ‌نرگس سادات مثل همیشه لطف کرد و هم جلوی مهمونا چایی رو ریخت و هم شربت رو ریخت کف آشپزخونه و سرامیکها چسبناک شدن.  یادم باشه فردا آشپزخونه رو بشورم….

پانوشت: زندگی جریان داره…