دیشب یک دفعه از اسم پخموله بانو خسته شدم. یکهوووووو…
سریع تصمیم گرفتم اسم وبلاگمو عوض کنم!
زین پس با نام جدید آرزوانه در خدمت شماییم.
حمایت شما، سرمایهی ماست… :مغرور
دیشب یک دفعه از اسم پخموله بانو خسته شدم. یکهوووووو…
سریع تصمیم گرفتم اسم وبلاگمو عوض کنم!
زین پس با نام جدید آرزوانه در خدمت شماییم.
حمایت شما، سرمایهی ماست… :مغرور
حس میکردیم برای پر کردن اوقات فراغتمون نیاز به یه چیزی داریم. فیلم انتخاب کردیم. اولین باره که داریم اینکارو میکنیم. هرگز فیلم دیدن رو دوست نداشتم. اما الان دارم. این روزا دانلود کردیم، خریدیم، قرض گرفتیم و مشتری کلوپ ها شدیم :)
امشب فیلم جولی و جولیا رو دیدیم. یه قسمتش جولی داشت غذا درست میکرد، غذا از دستش افتاد و ریخت کف آشپزخونه، همینجور که داشت از روی سرامیکا جمعش میکرد و من وهمسر شدیداً داشتیم میخندیدیم، یدفعه گفتم: خیلی باهاش همزات پنداری میکنم. شبیه به منه؟ همسر گفت: نه زیاد.
بعد جولی اعصابش خراب شد. چمباتمه زد و تکیه داد و شروع کرد گریه کردن. حس میکردم این خودِ خودمم!!
همسرم بازم می گفت: نه.
تا اینکه جولی کف آشپزخونه، دراز کشید.
من و همسر قهقهه میزدیم!! همسر میگفت: این خودتییییییی!!!!!!!
دقیقاً من بودم.وقتی تموم میشم وکف آشپزخونه دراز میکشم و گریه میکنم تا همسر بیاد جمم کنه و ببره!! :خنده
امشب داشتیم از شبکه آی فیلم، فیلم اخراجیهای ۱ رو میدیدیم. من نشسته بودم و همسر دراز کشیده بود. نرگسسادات آمد و نشست جلوی من. و آن بازی همیشگی شروع شد. یعنی راننده است، پرسید: مامانی کجا بریم؟
گفتم: بریم مغازه. گفت کمربندت رو ببند. و یعنی شروع کرد به رانندگی. بهش گفتم: آهنگ بذار!
روی کمر همسر با انگشت میزد (روی پهلو دراز کشیده بود و کمرش سمت ما بود). یعنی داشت ضبط ماشین را روشن میکرد. با دهنش آهنگ میزد، یعنی ضبط روشن شد. بعد از ماشین پیاده شد و برام بستنی خرید. دوباره سوار شد، همسر تکان خورده بود و روی کمر دراز کشید. هم تلویزیون را میدید و هم بازیِ ما را. نرگس یکدفعه گفت: آهنگ افتاد. باباش رو هل داد که بره روی پهلو و روی کمرش زد و ضبط را روشن کرد.
نمیدونم از این توصیفی که کردم، متوجه شرایط شدید یا نه. اما برای خودم خیلیییییییی خندهدار بود. کمر همسر به داشبورد ماشین تبدیل شده بود. نرگس با انگشت، روی کمر باباش میزد و ضبط روشن میشد. وقتی همسر روی کمر دراز کشید, نرگس گفته بود: آهنگ افتاد!! :) :خنده
من به این اتفاق به حدی خندیدم که نرگسسادات میگفت: مامانی بسه دیگه انقدر نخند!!!
گاهی میام و یه صفحه جدید اینجا باز میکنم و دلم میخواد فقططططط بنویسم. بعد پاک میکنم و دوباره مینویسم. بازم پاک میکنم و مینویسم.د در آخر دلیت میکنم و نمینویسم…
آدمیزاد همینه. همینقدر عجیب. همینقدر کلافه. همینقدر خاطرهباز…
الان من بازم پرت شدم تو گذشتههام…
یه دوست گرام بود که یهو، که بی هوا رفت… همیشه به دلیل رفتنش فکر میکنم. و به نتیجه نمیرسم… همیشه فکر میکنم اگر بود، شاید الان من نویسنده شده بودم!!! ولی حالا که دیگه تقریباً هیشکی وبلاگ نمینویسه، من اینجا رو دو دستی چسبیدم! گاهی فکر میکنم چرا هنوز دارم وبلاگ مینویسم؟ بعد میگم: چون نوشتن رو دوست دارم. چون اینستاگرام نتونست (مث خیلیای دیگه) منو جذب کنه.
برا خودمم عجیبه که اینجا رو چسبیدم… یه وقتایی میگم چرا نمیگذرم ازش؟!
بعد فکر میکنم که اینجا مث یه نوزاد بود که من انقدر پا به پاش صبوری کردم تا انقدر بزرگ شد. حالا که بالغ شده، نمیتونم بذارمش به حال خودش. حتا با این وبلاگ هم خاطره ها دارم… خیلی بده که همه چی عوض بشه و ببینی دو دستی یه چیز قدیمی رو چسبیدی!
پانوشت:
فکرها دارند مغزم را میخورند…
قول میدم مطالب جدیدتر وبلاگ، خنده به لبهاتون بیاره…
حوصلهام سر رفته بود. دلمم گرفته بود. تو دلم گفتم به آقاسید میگم، منو ببره یه جایی که دلم باز بشه! از این فکر خوشحال شدم. :)
بعد گفتم:خب پیش کی بریم که خوب باشه؟ بشینیم حرف بزنیم و دلمون باز بشه؟!
یه دفعه مثل چراغ بالا سرم یه چیزی روشننننن شد. گفتم میریم پیش پدربزرگ. خیلی خوشحال بودم.موبایلمو برداشتم که به آقای همسر بگم، ببینم برنامهاش چیه برای عصر؟ وقت داره که بریم؟!
یدفعه یادم اومد پدربزرگ دو ماه پیش از دنیا رفته…..
پانوشت:
درباره حسی که اون لحظه پیدا کردم، حرف بسیاره، اما… کلمه نیست!