زیارت کعبه

سلام بازم. الان تازه اذان صبح تموم شده. میخوام برم نماز بخونم و بخوابم. انقدر خوابم میاد که چشام نمیبینه!!! از احیا برگشتم. 


دیشب خواب دیدم دارم کعبه رو زیارت میکنم. تعبیرش رو خوندم، نوشته بود که در دینم کامل!! هستم. به داداشم که گفتم تا ۲ ساعت خندید. فکر کنم با این دین کاملم تا ۱ سال سوژه خنده اش باشم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..

بی وتن

تا حالا دقت کردید به صدا و سیمای ما؟ با همۀ عیب و ایرادهایی که داره یه نکته هست که خیلی حالمو بهم میزنه. اینکه تموم سال فیلمهای صد من یه غاز پخش میکنن و میلیون ها نفر هم ببینده دارن. (من جزء بیننده هاشون نیستم.) بعد از این که فیلم تموم میشه، نقدش میکنن. خودشون یه فیلم میسازنن. خودشون براش تبلغ میکنن، تموم که شد نقدش میکنن و نویسنده و کارگردان و تهیه کنننده رو به چالش میکشن و هفته بعدش از همه دست اندرکارانش تقدیر و تشکر میکنن! فقط اینو میخواستم بگم که چرا روز عید نوروز، هر شبکه ای رو که میخوایم نگاه کینم دوباره بازهم، همون بازیگرها رو میبینیم. در حالیکه افه و ادعاشون لایۀ اوزون رو سوراخ کرده، از این میگن که تازه ازدواج کردن و پیشنهادهای زیادی برای فیلم و سریال های جدید دارن و دارحال فکر کردن هستین و ممکنه قبول کنن!!!!!!!!!!!!

حالا یه سوال: اراجیف منو خوندید، چه ربطی به عنوان داشت؟اگه اهل کتاب باشید، میدونید که  بی وتن اسم یه رمان با دموکراسیه فرهنگیه. بلــــه، داشتم میگفتم. آها… دوموکراسی فرهنگی چیه؟ نویسنده اش میگه که چون اکثر خواننده ها این طوری می پسندن پس داستان باید به سلیقۀ اونا پیش بره. اصلا فکر نکنید که به همین دلیل با خواندن صفحه اول تا ته داستان رو میخوند. نه، اصلا. وقتی خط آخر و میونید تازه به فکر می افتید که ، رضا امیر خانی(نویسنده) چرا اینطوری تمومش کرد؟

اولین کتاب  امیرخانی  اسمش ارمیا هستش. درباره یه بچه مایه دار، دانشجوه که میره جبهه.روزی که قطع نامه امضا میشه، بهترین رفیقش شهید میشه. او هم ( که یادم نمیاد چقدر) اونجا میمونه. درحالیکه هیچ خبری از جنگ نیست. باباش به زور میاد پسر نانازی اش رو که حالا  خیلی عوض شده برمیگردونه تهران. یک کم بعد ارمیا  که حسابی افسرده شده، با رحلت امام خمینی ، خیلی ضد حال میخوره، توی مراسم خاک سپاری امام زیر دست و پا میمونه و میمیره.
 اول کتاب بیوتن رو که خوندم. دیدم به به. ارمیا نمرده و این کتاب ادامۀ زندگی عشقولانۀ ارمیا جونه. که الان مهندس شده و به عشق گیرل فرندش آرمیتا در نیویورک به سر میبره. (ارمیا حالشو ببر) این براتون بگم آقا مهندس قصۀ ما با ریشی به عبارت ۲متر، قصاب میشه و گوشت حلال توزیع میکنه. برای مسکن هم سر آرمیتا خراب میشه. پس میمونه ازدواج. روز عید فطر هم عقد میکنه. و به جرم قتل ناکرده سرش بالا دار میره؟ ( نمیدونم، چون نویسنده ما روتو خماریش گذاشت.) در تمام طول داستان یکی به اسم سهراب که رفیق فابریک ارمیاست و الان شهید شده، حتی توی غربت هم ارمیاجون رو رها نمیکنه(خدا بده شانس). در آخر ولی  با پیدا شدن سر و کله حاج مهدی بعید میدونم ارمیا رو اعدام کنن. یه دختره به اسم سوزی خودش رو با طناب ارمیا دار زده بود. حالا اینکه چطوری طنابی که توی ماشین ارمیا بود افتاده بود دست سوزی، خدا میدونه.

ارمیا و آرمیتا فقط توی یه   ت   تفاوت دارن اما اینکه در واقع چقدر تفاوت دارن، ناگفتنیه.

سوزی توی نامه ای که برای ارمیا نوشته بود، وطن رو  وتن نوشت. چون فکر میکرد ارمیا میتونه خودش رو به دسته ط  بگیره  بر گرده اما سوزش دوست داشت که وتن اش رو در hug  کنه و  خودش رو بکشه  بالا.
ارمیا میگه وتین که یکی از  کلمات قرآنه یعنی زدن رگ گردن. حالا شما شباهتش رو به  بی وتن پیدا کنید.
به نظر من انقدر اونایی که توی آمریکا با ارمیا بودن، خودشون رو و طنش رو فراموش کرده بودن و ارمیا انقدر تنها و در به در بود که دیگه بی وطن نبودن بلکه بی وتن بودن.
۴۸۰ صفحه اش رو توی دو  روز خوندم +  ۲۰۶ صفحه کتاب حکایت زمستان.
هر دوتاش توپ بودن. عالیه عالی. خوش به حال من. راستی اینو بگم که اگه بخواین میتونین هردوش رو اینترنتی بخرید. از این آدرس:
www.emad.ir    اگه تهران زندگی میکنید با پیک موتوری و اگه شهرستان هستید با پست پیشتاز سه روزه میرسه دستتون.
در ضمن، من بابت این تبلیغ هیچی نگرفتم. برای خودتون میگم. به جای اینکه انقدر توی اینترنت بچرخید. دو تا کتاب خوب بخونید.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…..

 

قرار ملاقات (۲)

بازم. سلام.

خواستم چی بگم؟؟ آها یادم آمد. یه قرار ملاقات داشتم اما سه سوته تمام شد. و با یه آدم بامزه همراه شدم.

زمان :دیروز صبح، ساعت۹ .     مکان: دانشگاه. علت این قرار مهم را هم باید آپ رو بخونید تا خودتون متوجه بشید.

بازم مثل همیشه، دیر از خواب بیدار شدم. ساعت ۷:۴۵ دقیقه بود. بازهم با سرعت نور آماده شدم. خواستم برم سر چهارراه که ماشین بگیرم. دیدم به به . دشت اول صبح. یه سایپا زده یه ۲۰۶ رو خط خطی کرده. اما خطش عمقی و بزرگ بود. دقیقا همون لحظه به این فکر افتادم که اینجا حتما بنویسمش. در همین فکر ها بودم که گفتم: «خدایا بهم رحم کن. دوست ندارم از بلاها سرم بیاد.»  آخه یه  پیکان زده بود دهن مهن یه پرایده رو پیاده کرده بود و خودش هم رفته بود توی میدون. ۳چرخش کاملا توی میدون بود و یه چرخش هم توی هوا. خورده بود به یه درخت با قدمت ۲۰۰۰۰۰۰سال و متوقف شده بود والا فکر کنم از حوض وسط پارک سر در می آورد.

باید شهریه دانشگاه رو در یک عدد بانک تجارت واریز می کردم. اولش فک کردم با تغییر ساعات کاری بانکها در ماه رمضان حتما بانکها هنوز شروع به کار نکردن اما دیدم که دم در بانک صادرات پیش خونمون نوشته شده: ساعات کاری ۸ الی ۱۲

الان ساعت ۸:۱۵ بود. تصمیم گرفتم تا بانک تجارت پیاده برم. خیلی دور نبود. یک کم رفتم. ویترین بعضی مغازه ها فکرمو از بانک دور کرده که یه لحظه به خودم آمدم و دیدم که انگار بانک رو رد کردم. ای دل غافل. از یه خانمه پرسیدم. او هم تایید کرد. پس عقب گرد. برگشتم. یک کم رفتم دیدم دوباره رسیدم سر چهاراه خودمون. از یه مغازه دار پرسیدم که بانک تجارت کجاست؟  گفت: ۳تا خیابون بالاتر. نمی  دونم چرا یاد پت و مت افتادم.  دوباره عقب گرد. رسیدم به بانک. یه قفل به عبارت ۱۱۵ کیلو گرم به در بانک آویزون بود. کلی تو ذوقم خورد. میخواستم ماشین بگیرم برم که دیدم یه خانمه وارد بانک شد. فک کردم که حتما کارمند بانکه. اما بعد دیدم که آقاهه آمدش بیرون. منم رفتم و پول رو واریز کردم و ….

ساعت ۹:۲۰رسیدم دانشگاه. دوستم رو دیدم. بعد از ۲ ماه خیلی بزرگ شده بود! مسئول امور مالی نیومده بود. ما هم  با اعتماد به نفسی در حد دانشجوی روشنفکر. قبضهامون رو گذاشتیم زیر کیبورد و دعا کردیم که نیوفتن از اونجا و امدیم. دوستم رفت و منم در راه برگشت اون یکی دوستم رو دیدم . بهش گفتم مسئول امور مالی نیومده و او هم عقب گرد زد. دوستم تازگی ها عقد کرده و دنبال یه مسائلی مث جهیزیه  است. الان  ساعت از ده گذشته بود. رفتیم یه چندتایی پاساژ رو به دنبال ظرف و ظروف خوشکل دور زدیم. بعد هم در بین حرفام. دوستم دستش آمد که من تصمیم دارم لب تاپ بخرم و منو برد پیش شوهرش  برای مشورت. یه مغازه کوچیک طبقه دوم و ته یه راهرو. باحال بود (مغازه رو میگم نه شوهرش رو، چقدر فکر بد میکنی!)  دوستم کلی سفارش کرد که مغازه و شوهرشو به بچه ها نشون ندم. من بهش گفتم که واسه کسی مفتی کار نمیکنم.  اما دوستم خیلی اصرار کرد.

……………………………………………………………………………….

ببخشید که طولانی شد.

اگه لب تاپ خریدم و خبرتون میکنم.

 

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….