همه چی آرومه


هوا سرده. دلم میخواد تمام روز دراز بکشم زیر پتو، رمان بخونم و قهوه بخورم. جوراب پشمی بپوشم. موهامم نره تو دهنم.

پانوشت: الان دارم هی با اولادم بالا بلندی بازی میکنم. سرپایی قهوه میخورم. ناهار استمبولی درست میکنم. سعی میکنم از انفجار خونه جلوگیری کنم. :)

داشتم سالاد شیرازی درست می‌کردم. همینطور که خیارها رو روی تخته گوشت خرد می‌کردم،فکر کردم:

زندگی معمولی داشتن خیلی خوبه. معمولی و‌ساده. بدون‌هیچ‌ نکته خاص و‌متفاوتی.
زندگی در بیمارستان خیلی غم انگیز و سخت است. روزهای ناراحت کننده‌ای رو‌ پشت سر گذاشتم. برای آنژیوکد فاطمه سادات و از گریه‌ی او. و از شدت ناراحتی و گریه، از حال رفتم
پرستارها داشتن کمک می‌کردن که از روی زمین بلند شم، میگفتن: مگه مادرش نیستی؟ باید قوی باشی.

خانمی چادر خاکیم رو‌ تکوند.یاد چادر خاکی مادر(س)  افتادم.‌چادرم رو‌ روی صورتم‌کشیدم و برای غریبیش و دردی که‌کشید و تنهایی بی منتهایش گریه کردم. ایشون هم طفلک‌ کوچکش رو از دست داد و من هم دخترکی از تبار پیامبر رو به بغل گرفتم و‌دعا می‌کردم که چیزی نباشد و زود خوب شود. 
همه ی این تکرار خاطرات‌ها سخت هستند برایم.‌اما به لبخند کوچک و شیرینی از فاطمه سادات می ارزد. چهار روز بیمارستان بودیم. چیز خاصی نبود. اما من تحمل این چیز غیرخاص رو هم نداشتم. من هنوز هم همان دخترک بی طاقتم. که فقط میتونم دعا کنم. سلاح دیگه‌ای ندارم. 
فاطمه سادات اسهال استفراغ ویروسی شد. انقدر بهش سرم زدن تا خوب شد و آبی که از بدنش رفته بود‌جبران دشد. 

دکتر روز آخر بهم‌گفت: وقتی اومدی بیمارستان انقدر حالش بد بود که گفتم‌الان تلف میشه. رفتم به پرستارها گفتم بدوید بهش برسید.
خدا رو شکر

 بخاطر همه‌ی نعمت های آشکار و پنهان
ای خدا، بازم خودت هولی ما رو‌داشته باش…

خواب دیدم : پلیسی- جنایی

 (مقدمه: اگه شب فیلم پلیسی ببینم ، احتمال اینکه شب خواب مرتبط ببینم افزایش پیدا میکنه.  دیشب چنین فیلمی دیدم)  

خواب دیدم که طی اتفاقاتی یه نفر کشته شد. که ما هم در حریانش بودیم. قتل توسط خدمتکار سیاهپوستش صورت گرفت.یکی از ماموران مخفی پلیس با خدمتکاره از در دوستی دراومد. خدمتکاره هم بهش گفت که قتل توسط خودش صورت گرفته، پلیسه هم یواشکی ازش فیلم گرفت. خدمتکاره بهش گفت فیلم گرفتی؟ و ازش خواست گوشی رو بیاره بالاتر و نور فلش گوشی خورد تو صورتشون. یکدفعه خدمتکاره رفت تو جلد پلیسه. جاشون عوض شد‌ !!!!! حتا چهره هاشون هم جابجا شد. 

خدمتکار جدید (پلیس سابق) رفت سمت آیینه که خودشو‌ نگاه کنه،یه آیینه قدی که درش بصورت . ریلی بسته می‌شد و در حالت کتابخونه داشت. 

آیینه خدمتکار جدید رو به داخل خودش کشیییید و برد. پلیس جدید هم در کتابخونه رو‌بست. و من از خواب بیدار شدم.

روزگار غریبی‌ست

چگونه روزگار می‌گذرانید؟؟

 اینگونه:


پانوشت: فاطمه سادات بخاطر اسهال استفراغ (گلاب به روتون!) بستری شده. الان حالش خیلی .بهتره خدا رو شکر