بازهم اندر احوالات جورج یول و زبانشناسی اش!

  جورج یول رو که یادتونه؟

کتابش ۲۰ فصله. ۹ فصلش رو ترم قبل خواندیم و ۱۱ فصلش هم موند برا این ترم. فصل ۱۶ رو من  و دوستم باید لکچر بدیم. مسخره ترین و بی خود ترین طرح ممکن. برای یک و نیم نمره، باید روی یه فصل کار کنیم. فصلی که استاد تا حالا درسش نداده و نخواهد داد. در واقع استاد داره به خودش استراحت میده. وضع بدی شده.

درسی رو که تا حالا حتی چیزی دربارش نشنیدی رو بخوای به عده مث خودت درس بدی. اون هم  انگلیسی و این آموزش غلط به ارزش یک و نیم نمره. استاد به حقیقت داره استراحت میکنه.

آقای جورج یول. بله با شما هستم. همانطور که ترم قبل هم سر صحبتم با شما بود. کتابت سخت است. هر چند راهنما دارد. خوب بود اگر یک روش تدریس هم ارئه می کردید که استاد این چنین برای یک و نیم نمره، مخ هایمان را به کار نگیرد.

مستر جورج یول! بعضی وقتها خیلی دلم برای خودم می سوزد.

موسیو جورج یول! دلم برای خودم کباب است!

آن فورچنتلی، ما نسلی هستیم که عدۀ کثیریمان دانشجو و یا حداقل دانشجو صفت هستیم و اساتیدمان را نمیدانم چطور به این نام نائل آمده اند. بدترین روش های تدریس و بی ربط ترین کتاب های ممکن و احتمالاً در آخر با منت ترین و کم ترین نمرۀ ممکن را کسب میکنیم و قصۀ منت گذاری بر سرمان هم چنان ادامه دارد. و باز هم منت، منت و منت. دوست دارم موقع فارغ التحصیلی در چشم بعضی استادها زل بزنم (هر چند در کشورهای اروپایی از بی ادبانه ترین کارهاست اما اینجا ایران است و فرق می کند!)  و بهشان بگویم که اگر چیز زیادی یاد نگرفتم اگر نمراتم راضی شان نمی کرد و اگر با دیدن نمره ام روحشان شاد نمی شد، شاید به این دلیل بود که چیز خاصی به ما یاد نمی دادند. آیا هیچ گاه استاد ما با خود فکر کرده که با روشی که در پیش گرفته، آیا نانی که به زن  و بچه اش می دهد حلال است یا نه؟!

آقای جورج یول! الان ترم ۴ هستم و پاراگراف نویسی را ترم ۳ که بودم پاس کردم. اما راستش نمی دانم پاراگراف چیست و چه قوانینی دارد. میدانم که جملات باید منطقی باشند اما چگونه؟ دلم میسوزد. عمرم در فناست.

 

پانوشت:

یه بازی راه افتاده و خیلیا دارن شرکت میکنن. خواستم بگم که اگه پسر بودم حتماً و در اسرع وقت برای عمرۀ دانشجویی اسم می نوشتم. عربستان سعودی به ما که ویزا نمیده…

ای خدا بازم خود هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات یک منزوی تمام عیار!

اوبی جون!

همه میدونن که چقدر تو مظلوم و بد بختی. دیگه لازم نبود که منم بیام و بگم اما خودت که نمی ذاری. این چه حرفی بود زدی؟ دیگه داریم خیلی اذیتت میکنیم؟ آره، میدونم. کار بدی کردیم که حرصتون رو در آوردیم. منظورم حرص تو نبود. حرص صهیون ها. شهید بهشتی رو که میشناسی. نمی شناسی؟ همون که گفته «از ما عصبانی باشید و در عصبانیت خود بمیرید» راست گفته به جون تو! یادت اومد دیگه؟

خیلی رئیس جونت(صهیون ها) ناراحته که ما روز ملی هسته ای داریم. خودش به من گفت به جون ننه ات! در گوش من گفت. که داره می ترکه. صداش ترکیدنش اومد، از زبون تو اومد.

اوبی جون!

هر کاری دوس دارید انجام بدین. ما بهتون اختیار تام میدیم. به ایران حمله کنید. اما من یه سوالی دارم. ببخشیدا … اما چرا موقعی که داشتی، ادای سخنران ها رو در می آوردی چرا دماغت دراز و دراز تر می شد؟ و از همون اولین باری که دیدمت یه سوال برام بوجود اومده، چرا انقدر گوشات درازه؟

ما که بر و بچ نسل سومیم و چهارم و یا شاید پنجمیم، کلینتون رو خوب یادمون نمی آید، اما بوش رو یادمه، روز ۲۲ بهمن می گفتیم: مرگ بر بوش… مرگ بر بوش… بوش، موش، موش

چون واقعاً احساس نمی کردم که از خودش اراده ای داشته باشه. و نداشت. مسلماً نداشت. حالا یه سوال دیگه هم دارم(ببخشید که انقدر سوال برام بوجود می آید. آخه ما اینطوری بزرگ شدیم که همه چیز رو بپرسیم تا بدونیم) با این اوصاف که همۀ عالم و آدم، از این همه بی اختیاری بوش خبر داشتن  مطمئن بودن که یه بازیچه بیشتر نیست، تو دیگه چرا؟؟ تو که هنوز نیومده بودی و هنوز نتونسته بودی بوی دهانت رو که همۀ عالم فهمیده بودن، بوی شیره از بین ببری، جایزۀ صلح نوبل گرفتی و حتی خودت هم نمیدونی که چی شد! و چرا شد! و چگونه انتخاب شدی! اما مهم این بود که باید درازی گوشهایت را به رخ همگان و همۀ جهانیان می کشیدند.

راستی، دلم میخواد جوابت رو بدم. منزوی خودتی و هفت جد و آبادت و مردم کشورت که پایین ترین سطح اطلاعات عمومی رو در جهان و منزوی ترین رئیس جمهور دنیا رو دارن! منزوی تویی که تا بوده، وزیر  امور خارجه تون زن بوده تا بتونید بقیۀ وزرای امور خارجۀ دنیا رو … (استغفرالله! داشتم می گفتما!) منزوی تویی که معنی منزوی رو نمی دونی چون ما رو منزوی میدونی. منزوی تویی که درازی گوشهات رو بزودی در گینس ثبت میکنن و خودت هم که هیچی نَوَفهمی! منزوی تویی که دور و ورت پر از هندونه شده و نگاهی هم نمی اندازی. یک پیشنهاد دارم. برو گوشهات رو جراحی پلاستیک کن. خیلی تابلون! خیلی تابلوه که بازیچه ای و خوش به حال اونا که تو بازیچه شون هستی که خووووب هم بازی میکنی.

راستی یک سوال و آخرین سوال اینکه، آیا به حقیقت در واژگان شما، معنی منزوی این است؟؟ اگر ما منزوی هستیم، خودِ تو چه هستی؟؟

اوبی جون!

ما نمی ترسیم. ما ترس هامون رو بیختیم و الکِمان را آبیختیم. ما دلمان قرص است. ما آینده مان روشن است. هر چند امام زمان مان را نمی بینیم اما به ظهورش و به حضورش ایمان داریم. هر چند دلمان کوچک است ولی همان دل کوچکمان آسمانی است.

اوباما، یک پیشنهاد دارم. برو بمیر! که حتی ارزش نداشتی که یک پست بهتر و کوبنده تر بنویسم

 

پا نوشت:

خبرگزاری فارس: رئیس‌جمهوری آمریکا در ادامه سیاست‌های خصمانه این کشور در مقابل ایران تأکید کرد که طبق راهبرد جدید هسته‌ای آمریکا، واشنگتن متعهد می‌شود حتی در صورت حمله بیولوژیکی به وی از سلاح هسته‌ای استفاده نکند، اما امنیت کشورهای منزوی چون کره شمالی و ایران را تضمین نمی‌کند!!

 

این یک دعوت رسمی از سوی رامین بود  و این یک حرکت وبلاگی است. بسم الله…

کاریکاتورها رو  از زینب السادات  دزدیدم!!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

بازگشت همه به سوی اوست

سلام

با تمام دغدغه هام کنار آمدم. دیروز هر کسی که منو می دید.
نصیحتم میکرد. همه فهمیده بودن که
abnormal
 هستم. (دقت کن: همه!) یکی از آن افرادی که بم
حرف زد مرضیه بود، بهم گفت که اگه میخوام از این وضعیت  درون گرایی خارج بشم، باید خودم بخوام و از
خودم شروع کنم.

تا حالا اهواز آمدی؟ میدونی بلوار شهید فهمیده (همون اول
نادری) تا پل سیاه چقدر راهه؟؟؟ نمیدونم چند کیلومتره. اما اون روز پیاده آمدم. و
بعد از اینکه یه ساعتی تو جرم علی بن مهزیار بدون هیچ هدف خاصی راه رفتم و سر قبر
کسایی که نمیدونستم کی هستن، نشستم درد دل کردم، پیاده رفتم خونه. آروم شده بودم.

دیروز می خواستم دوباره همین کار رو تکرار کنم که برای
برگشتن از دانشگاه با کلانتر همراه شدم. انقدر حرف زدیم و خندیدیم و انقدر اون آب
هویج بستنی که خوردیم بهم چسبید، که با تاکسی رفتم خونه!

جدیداً متوجه شدم که نوع بازگشتم به خونه، به حال و هوام
ربط داره. اگه یه روز خیلی حالم بد بود، شاید از دانشگاه تا خونه رو پیاده بیام!
کسی چه میدونه! وقتی با تاکسی میام، یعنی سرحالم و میخوام انرژی ام رو ذخیره کنم
برای کارهای خوب خوب!! با اتوبوس هم وضعیت نه خوبه و نه بده!!

خیلی کار خوبی کردی که داری این پست رو میخونی… خدا صبرت
بده… خیلی طولانیه… ان الله مع الصابرین… بقیه اش رو هم بخوان… این خاطرۀ
خندیدن امروز ماست، سر کلاس  اصول روش
ترجمه:

 یه استاد داریم تو
دانشگاهمون که میگه ۵۸ سالشه… یه استاد دیگه داریم که استادِ اون استادمون بوده!
مطمئناً بالای ۷۸ سال سن میکنه… (بگو ماشاء الله…) اما خداییش استاد
باحالیه… کلاً من خیلی آی لاویوشم… هر کی ترجمه نکرده باشه و آمده باشه…
بیرون… هر کی ترجمه کرده باشه و یا حتی اشتباه ترجمه کرده باشه… تشویق از نوع
اعلا… خنده مجاز… زبون درازی ممنوع… استاد رو دوس داری؟… او هم دوست
داره؟… دلت گرفته؟… بیا تا برات بازش کنه…

خولاصه…کلاسش عالیه.

 امروز یکی از بچه
ها برای بار  دوم ، لطف کرد و به سر ما منت
نهاد و اومد سر کلاس… استاد براش پیغام فرستاده بود که  غیبت هاش زیاده و درصدد حذف درس برآید… اما
امروز آمد، ترجمه نکرده بود… استاد دلش به رحم اومد و بیرونش نکرد… آخه دختره
آبله مرغون گرفته بود… (نخند! خب؟؟!) این دوستمون که اسمش دنیاست، خیلی زبونش
درازه. اسمش دوستش هم آسیه است. اونو که دیگه نگو… (نگو دیگه!) هر بار که اینا
میان سرکلاس، هیچ کس چیزی نمی فهمه. یک سره مخ استاد را با حرفاشون به کار
میگیرن… استاد هم بهشون میگه: « فکر نکنید من پیرم. حالتون رو میگیرم!» دخرته
ترجمه نکرده بود چون میگفت:« مششششکلللات داره!» (لطفاً دقیق و مطابق متن بخوانید
که غلظت ماجرا را متوجه شوید) یکی از بچه ها گفت:« استاد
مششششششککککللللللللاااااات داره دیگه!» (منظورش از نوع مزدوج واینا بود! خودم
گفتم که زیاد فسفر نسوزونی)

استاد گفت:« منم مشکلات زیادی دارم اما به روی خودم  نمیارم که… حالا من یه دونه از مشکلاتتون رو
خبر دارم که ایشالا خدا خودش ختم به خیرش کنه اما واسه بقیه شون خودتون چاره جویی
کنید» (بازم باید بگم که استاد منظور داشت؟؟ منظوری از نوع مزدوج؟)

آسیه: استاد شما از ترم اول به ما درباره شوهر گفتین….

استاد دقیقاً وسط حرف آسیه: اولاً که من منظورم شوهر نبود.
زود به خودت نگیر… بعدشم… مگه تو هنوز  نتونستی  شوهر کنی؟؟»

سکوت آسیه و خندۀ قهقهه وارانۀ بچه ها. شاید هم یه چیزی گفت
اما من که نشنیدم. شکمم رو گرفته بودم که دل و روده هام نریزه رو زمین….

۲٫

یک نداشت، میدونم. اما دو رو دریاب…

دست بلند کردم که جمله ای رو که ترجمه کرم رو بخونم:«میمون
هایی که شبها روی درخت می خوابند، توسط پشه های تب زرد گزیده (گذیده؟ گذدیده؟
گظیدح؟) می شوند..»

         
چرا مجهول ترجمه کردی؟

         
خب الان معلومش رو میگم، مشکلی نیست. (اعتماد به نفس رو
داری؟)

در حالیکه  بی
اختیار و محض جمع شدنِ هوش و حواسم،دارم دستام رو تکون میدم، ادامه دادم:« پشه های
تب زرد، شب هنگام، میمون هایی را که روی درخت…

استاد  حرفم رو قطع
میکنه و درحالیکه داره با حرکات سریع  و
تند دستش، حرکت دستام رو تکرار میکنه، میگه:«میگن بیا بغلم و منو نیش بزن…»

و من از خنده بی هوش شدم…

 

پانوشت:

برای روشن شدن دلیل خنده ام، جملۀ منو بخوانید و بلافاصلۀ
جملۀ استاد را بخوانید و حرکات مبهم و ناموزون و بی معنی از دو دست استاد را تصور
کنید. لطفاً!

حرف زیاد داشتم. بنازم به صبرت…

برگشتم دیگه…. معلوم نیست؟ عنوان رو مگه نخوندی؟

دلم تنگولیده بود

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

«د ی د ا ر»

هنوز  سر حال نیومدم
اما اتفاقی که افتاد رو نتونستم نیام و ننویسم.

دوستم که اسمس زد و خبرش رو داد. از بی حالی در اومدم. یاد
اون اسمسه افتادم (بنازم حُسن نیکویت عجب یادی ز 
ما کردی/ در این کاشانه می مُردم زتنهایی و دلتنگی/ فضای تنگ قلبم را زمین
تا آسمان کردی)

 رو به سمت کربلا
کردم و دعا کردم. گفتم که  میخوام ببینمیش.
همین.

صبح راهی شدم. تمام وجودم مملو از انرژی بود. سر از پا
نمیشناختم. اولین بار بود که میخواستم ببینمش. هر چند تا حالا به یادمان عملیات
فتح المبین هم نرفته بودم. با داداشم رفته بودم 
ولی با ندا همراه شدم.  جای پارک
گیرمون نیومده بود. ۶ کیلومتر پیاده رفتیم. دوبار تفتیش شدیم. به دستکش هام گیر دادن.
انگشتم رو فشار می داد و میگفت: «این سفته! چیه؟» منم جواب دادم: «انگشته!» شهدا
رو زیارت کردم. و رفتم و به جمعیت پیوستم. جمعیت موج میزد. فقط ۲۳ تا اتوبوس از
خراسان اومده بود. راهیان نور بودن. کسی نمیدونست که قرار بوده آقا بیاد، خودم هم
دیشب ساعت ۱ خبر دار شده بودم.«این همه لشکر آمده/ به عشق رهبر آمده» دلم پَر می زد
«خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست»

یه دفعه جمعیت شور گرفت. آقا آمده بود. وقتی که از بین
جمعیت دیدمش، بی اختیار اشکم سرازیر شد. اگه کسی برام تعریف میکرد، باور نمیکردم.
اصلاً باور نمیکردم که کسی بتونه این همه نورانی باشه. کمی که آروم گرفتم، به
اطرافم نگاه کردم. ندا با صدای بلند  گریه
میکرد. همۀ اطرافیانم غرق گریه بودن. نور آقا، نوارنیت روحشون که در چهره شون به
وضوح قابل دیدن بود، همه رو تحت تاثیر قرار داده بود. « دست خدا بر سر ما/ خامنه ای
رهبر ما»

آقا از روزهای تلخ جنگ گفت که ما ندیدیم و به ما گفت که اگر
ما اون روزها بودیم، حتماً در جنگ شرکت میکردیم. همانطور که الان در جنگ نرم شرکت
کردیم و دشمن رو ناکام گذاشتیم. اما جنگ تموم نشده و ما باید کار و همت رو مضاعف
کنیم…

و آقا رفت. دلم رو برده بود. براش دست تکون دادم. وقتی پشت
سر ندا داشتم میرفتم، به اسمس تبریک عید فکر میکردم:

ما پیام عید رهبر را چو
مُصحف میکنیم     مثل دستورالعمل همواره
مصرف میکنیم

      

کوری چشم سران فتنه و بیگانگان         چشم آقا، کار و همت را مضاعف میکنیم

 

پانوشت:

عنوان رو هم طبق یک اسمس انتخاب کردم که میگه: (می نویسم «د
ی د ا ر» تو اگر با من و دلتنگ منی، یک به یک فاصله ها را بردار…)

موقع برگشت هم ۶ کیلومتر پیاده برگشتیم. هوا خیلی گرم بود.
اما مگه دل این حرفا حالیش بود؟

لینک های مربوط:

متن
سخنرانی   

حاشیه
های   د ی د ا ر

توضیحات «د ی د ا ر»

و چند عکس از «د ی د ا ر»: +   +  +  +  +  +  +   +

این لینک ها هم پر از عکس هستند:  *   * *

و دو تا عکس هوایی از پیاده رویمان:  +  + 

 

ای خدا بازم
خودت هوای ما رو داشته باش…

همچنان زنده ام.

دیروز به هویزه رفتم. حالم خیلی بهتر شد اما با اتفاقات عجیب و غریبی که این روزها افتاد بالاخره تصمیمم را گرفتم. بی مقدمه بگویم: برای مدتی ( که امیدورام طولانی باشد) به نت نخواهم آمد. به هیچ چیز و هیچ کس وابستگی ای ندارم (قبلاً داشتم و حالا دیگر ندارم) فقط یک بدهکاری به یک نفر دارم که قرارمان برای ۲۰ فروردین است. ایشالا اون که تموم بشه دیگه منم رفتنی میشم. نمیگم که میرم و هیچ وقت نمیام. قول میدم که برگردم. به استراحت نیاز دارم. ازم نخواین که بیام و ازم نخواین که برگردم. بذارین تو حال خودم باشم. مطمئن باشین وقتی که برمیگردم با یه دنیا انرژی میام (مث قبلاً)

ببخشید که کامنتهای پست قبل بدون جواب موند. همه رو خوندم و مث همیشه کامنت های خصوصی بیشتر از عمومی ها بودن.

عنوانی به ذهنم نرسید و پست هم بدون عنوان موند.

میرم هرچند که دلم براتون تنگ میشه

ای خدا بازم خوت هوای ما رو داشته باش…