نخ نقاشی کودکی ام

childish

مامان خیاطی می کرد. صدای چرخ خیاطی اش می  آمد: قطع و وصل می شد و
سرعتش زیاد و کم. نقاشی میکشیدم. غرق در سرخ  و سفید و سبز بودم.  مامان
صدا می زد:« صدا زنگوله ای… بیا این پیرهن رو بپوش ببینم اندازه ته» با
خودم گفتم: داره برا من لباس میدوزه. دویدم. پیرهن اندازه ام بود. اما…

نقاشی ام ناتمام ماند. کی نخ خاطرات کودکی ام را پاره کرد؟؟ زمان بود که مرا از کودکی ام جدا کرد.

نمی دانستم که لباس نو در کودکی مساوی است با بزرگ شدن.