اندر زیارتِ جان

اگه به هر کسی بگی چی شد که مثلاً: دانشگاه قبول شدی؟ چی شد مریض شدی؟ چطور استخدام شدی؟ قصه ای می گوید.

هر روز زندگی مان قصه است. در زمان موقع تعریف کردن قصه احساس می کنیم که پرحادثه ترین خبر دنیا را داریم، مخابره میکنیم.وقتی پست جدید میگذاریم، احساس می کنیم که هر آنکس که آنرا نخواند، بی بهره ماند! وقتی از مشکلاتمان دم میزنیم و دردِ دل می کنیم، شاید به صورت ناخودآگاه فکر می کینم که از این بدتر نمیشه!   :تاکسی خراب شد، هوا بد بود، سفر خوب بود و…

به هر حال هر حادثه، اتفاق، رویداد و مهمی را، عکس العمل چیزی یا کسی می دانیم.

این مقدمه را چیدیم که بگویم، سفر کربلایم را مدیون دعای کسی هستم که این روزها در آن وادی مقدس است و از آنجا وبلاگش را آپ می کند:

طهورا

طهورا، برگ سبزی در زندگی ام بود که قبل از سفر قبلی اش به کربلا با او آشنا شدم و التماس دعا گفتم. نمی دانم زیر قبه به امام حسین چه گفت که سه هفته نشده، زیر قبه، این بار من دعایش کردم.

موقعی که عازم بود، کامنت خصوصی گذاشت: (اینطوری نمیشه! نمیشه بیای چت؟) و این سرآغاز دوستی نادیده مان شد.

تمام این روزها دلم در حرم است. دلم با طهورا در حرم است. با طهورا به وادی السلام میروم و در سهله نماز امام عصر میخوانم و به ایوان طلای حضرت خیره می شوم.

زیارت، یک چیز است و استفاده از آن یک چیز. من همانم که از روز وداع با کربلا تا به امروز، یکسره زیر لب می خوانم: حسرت زیارت تو مونده تو این دل زارم، کربلاتو تا نبینم، آروم و قرار ندارم….

رفتم. اما بهره ای نبردم و شش گوشه ای را به آغوش نکشیدم. جمعیت مانع بود و الا اشتیاق که از وجودم فوران می کرد. عیبش این بود که اشتیاق از همۀ زائران فوران می کرد و بد مانعی بود این جمعیت.

فکر می کردم محرم که بیاید این بغض تمام می شود اما انگار تازه شروع شده است.

طهورا اینجا بود. برایم کامنت گذاشت: بوووووووووووووووووس

با دیدن کامنتش و این فکر که فراموشم نکرده و بازهم دعایم کرده و اینکه شاید، بازهم ….

بغض ِ همواره همراهم جریان پیدا کرد. 

پانوشت:

برای آنها که کربلا نرفته اند، فقط یک جمله اضافه تر بگویم:

اگر کسی چلوکباب نخورده باشد، آیا می توانید مزۀ آن را برایش توصیف کنید؟ مزۀ زیارت قابل وصف نیست و کاملاً تجربی است.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

چند کلمه ای از محرم و کربلا…

هرسال محرم، مداحمون میگفت: آن هایی که کربلا رفتن می دونن….

آره، امسال محرم برام یه رنگ و بوی دیگه داره. رنگی از خون و بویی از تربت…


پانوشت:

دلم برای کربلا پر میزنه. دلم میخواد بازم تو کوچه های کربلا، زیر باران خیس بشم.

هنوز دلم به شش گوشه اش گره خورده… هنوز؟؟… نه… تا ابد دلم به شش گوشه اش گره خورده.

چقدر منتظر این دهه بودم. چه زود گذشت. امروز بازم لهوف رو میخوندم. در ضمیمه اش یه خاطره از آیت الله امینی آورده بود که در آخرین روزهای حیات پربرکتشون به پسرشون گفتن که هنوز بغض کربلا تو گلومه، بعد از اینکه خوب شدم، میخوام برم ۵ سال تو کربلا بمونم تا انقدر که میخوام برا  امام حسین گریه کنم. (نقل به مضمون)

احساس میکنم که ۵سال زندگی در کربلا محاله (حداقل برای من). ولی اینکه بالاخره یه محرمی باید تو زندگی هر کسی بیاد که توی آن محرم دلش خالی بشه. هر چند شاید توی آن محرم باشه که بفهمه دنیا از چه قراره و تازه دلش پُر بشه و پرپر بزنه. مگه عشق تمومی داره؟


گریه
کن ،گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای
آنرا و اگر طاقتتان هست، کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد
کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود، چون تپش موجِ مصیبات بلند
است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است و ببخشید که این مخمل
خون بر تن تبدار حروف است که این روضه‌ی مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان
لغات است و صدای تپش سطر به سطرش، همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه
سینه‌زنان، کشتی آرام نجات است، ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی
حیف که ارباب «اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی
تشنه‌ی یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه
هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ …» خدایا چه بگویم «که شکستند
سبو را و بریدند …» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می‌گذرم از تپش روضه
که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می‌دهم آقا به همین روضه که
در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی … تو کجایی…

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

روز خوب من…

خیلی وقته که چشم مردم به آسمان بود و هی از خدا می خواستن که باران بزنه.

امروز باران زد. به یکباره به این فکر کردم که خدایا شکرت اما حالا چجوری برم دانشگاه؟؟

وقتی باران میزنه، قشنگه که زیر باران قدم بزنی. اما اصلاً قشنگ نیست که بخوای به آب بزنی و کم کم مجبور بشی شنا کنی و احساس کنی که بجای چتر به قایق نیاز داری.(این دو تا خط را دوباره بخوان تا بفهمی زندگی در شهری غیر از پایتخت یعنی چه!)

خولاصه با هر بدیختی بود رفتم دانشگاه —> با آژانس رفتم دیگه! بدبختی یعنی بیداد گرانی و راننده هایی که همیشه طلبکارن و هرچقدر کرایه بدی، احساس می کنن بازم کم دادی…

در کل روز خوبی بود. با بچه ها آخر ترمی عکس گرفتیم که ۲تاش را براتون میذارم. هر چی هبشون گفتم، قبول نکردن که ۴تا عکس درست و حسابی بذارم. ترسیدن خواستگار براشون پیدا بشه، توی ماه محرمی!!

DSC03093.jpg

بعد از دانشگاه هم رفتم هیئت. پارسال یه مداحی از مشهد آورده بودن، خیلی خوب بود. عالی می خواند. امسال تا اینجا مراسم تعریفی نبود. امشب اعلام کردن که دوباره همون مداحه میاد و تا ۳ شب می خونه.

الان هم یه تیزر توی تلویزیون دیدم که اعلام کرد که به علت بدی آب و هوا!!! فردا مدارس و دانشگاه ها تعطیلن. میدانم محرمه اما تو دلم عروسی شد!

پانوشت:

*پارسال هرشبی که رفتم هیئت، وسط مراسم خوابم می برد. امشب زندادشم گفت: پارسال که همش خواب بودی، بعدش رفتی کربلا، امسال که زودتر از بقیه میرسی، چی می خوای؟

– ما قانعیم به جنات نعیم!

*می تواین حدس بزنی توی عکسها، کدوم یکی منم؟؟!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

ولی مظلوم ما!

 مامان بزرگی میگفت:« اینا چا ولی ِ فقیر
ایخان؟»  —-> ترجمه: (اینا چی از جونِ
ولی ِ فقیر  میخوان؟)

«یو خو از اسمش هم دیاره که فقیره: ولی ِ فقیر»  —-> (او که از اسمش هم پیداس که فقیره: ولی
ِ فقیر)  فقیر = اینجا یعنی مظلوم نه
مستمند 
  

ما میگفتیم:« فقیر نه فقیه»

مامان بزرگی میگفت:« مو خو نونُم. اما دونُم فقیره!»  —> 
(من که نمیدونم. اما میدانم فقیره)
بازم میگم منظور از فقیر، مظلومه نه
مستمند یا مستحق.

  

پانوشت:

خدا بیامرزه مامان بزرگی رو. دوسال پیش،چهارم محرم بود که
تو مسجد از دنیا رفت. امروز هم ششم محرم بود. مامان بزرگی دیگه نیستش تا بهش بگیم
که ولی فقیه انگار قراره تا همیشه فقیر و مظلوم باشه. شاید برای ما ظهور مهذی ِ
زهرا (عج) یعنی همیشه!

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..