از لطف شما ممنونیم

زنگ 
آلارم و اسمس گوشی ام خیلی به هم شبیه اند

دیشب فوق العاده خسته بودم. ساعت دوازده و نیم
بود و که رفتم بخوابم. گوشی رو برا شش و نیم صبح تنظیم کردم. چشمامو رو هم گذاشتم.
صدای زنگ اسمس بلند شد. با خودم گفتم که این دیگه چه خروس بی محلیه. ولش کن. صبح
جوابش رو میدم. ( اینطوری نگاه نکن، خیلی خسته بودم.)

 یک کم
بعد، دیدم ول کن نیست. گوشی رو برداشتم نگاه کردم. ساعت شش و نیم صبح  بود. من شش ساعت خوابیده بودم. اصلاً احساس
نکرده بودم. اصلاً خستگی ام در نرفته بود. میخواستم بزنم تو سر خودم. خیلی خوابم
میومد. اما درسها و بدبختیها مگه تمومی دارند؟!
(اسمایلی مناسبی که اوج بدبختی منو نشون بده پیدا نکردم)



پانوشت:

حرفی نیست. خیلی این روزا خسته ام و شاید کمی هم
دپرس و به دعای دوستان خیلی نیازمند. چیه؟ تا حالا مستحق به دعا ندیدید؟ حالا
ببینید…

راستی، گفتم مستحق. یه خانمی که دوستِ دوستمه و
منم میشناسمش، تومور مغزی داره. فوق العاده مستضعفن. هزینه هاشون خیلی بالاست.
سادات هم هستن. ما محرم هم هست. چند روز پیش، داروهای خانمه که هزینه اش میشد ۵۰
هزار تومن. ۳۰ تومن کم داشت. دوستم داره پول جمع میکنه براشون. بعضی ها یک میلیون
دادن و بعضی ها دو هزار تومن. شما میخواید چقدر کمک کنید؟ هر کی میخواد کمک کنه بگه
تا شماره حساب بهش بدم. امیدوارم از این طریق یه پولی براش جمع بشه. اگه نمیتونید
اعتماد کنید سوالاتتون رو درباره اش بپرسید تا جوابتان رو بدم. خانمه الان شیمی
درمانی میشه و بیمه هم نیستن.

خدا رو شکر که تنم سالمه و گرسنه نیستم و یه سقف
هم بالاسرمه. خوشبختی یعنی همین. یعنی یه خدای خوب که هوای ما رو داره…

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

حرفم نمیاد

میخوام بنویسم اما حرفم نمیاد.آره حرفم نمیاد. یه روز هم که نمی خوام سیاسی بنویسم این شکلی میشه. آقا (خانم) من چرا هیچ حرفی به جز سیاسی به ذهنم نمیرسه؟ چند روزه رسماً به مقام معاونت نائل آمدم. تا الان غیر رسمی بود و الان رسمی شد و رفت پی کارش. اصلا از این موضوع خوشحال نیستم. من تا حالا یک عدد کلانتر خوشحال ندیدم. همه بعد از دو روز دپرس میشن. کلانتر بودن = بدبخت بودن است. حداقل این اعتقاد منه. مریم جونم اگه موافق نیستی با سر برو تو دیوار. تو که خودت دو سال کلانتر بودی و میدونی چقدر کاره به حقیقت دشواریه. حالا من فاصله خودم رو از کلانترها حفظ کنم. باید دور از شتر خوابید تا مبادا صبحی زود که به قصد دانشگاه از خانه خارج میشویم، ببینیم که یک عددش (منظورم شتر است) در خانه مان خوابیده است.

یه بوی گندی دانشگاه رو فرا گرفته. فکر نکنید بوی مواد ضد عفونی کننده است. نه. بوی امتحان است. تا قبل از شروع امتحانات حس خوبی داشتم اما هم اکنون احساس تهوع شدید نسبت به امتحانات دارم. در ضمن همین جا از آقای جرج یول بسی سپساگذارم که کتابشان آنقدرها هم سخت به نظر نمیرسد و ایراد از مخاطب بوده. کتاب جرج یول پیش کتاب پاراگراف نویسی مان لُنگ می اندازد. یا جلو کتاب mosaic 2. مخصوصا اگر استادش … باشد. یک عدد استاده به حقیقت سخت گیر. دقت کنید: به حقیقت سخت گیر. خیلی دلم برا خودم میسوزه. خیلی زیاد. این پست ادامه دارد. ادامه اش برای یک نفر خاص است که رمزش هم شمارۀ موبایلش است(بدون صفر اولیه).


ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…