اردوی علمی –> به افتخار دلمون

یک شب تابستونی بود. تا ساعت دوازده و نیم شب کلاس بودیم. وقتی برگشتیم خوابگاه، من یکی که اصلا به خودم زحمت ندادم که لباسم رو عوض کنم. با همون مانتو و شلوار از تخت کذایی (ر ک: به آپ قبلی )  رفتم بالا و خوابیدم. اما از  ذوق فردا خوابم نمی برد. آخه فردا کلاسهای بعد از ظهر به یه دلیل با حال تعطیل بودن. اولین بار توی کل عمر چندین و چند سالۀ  اردوهای علمی، میخواستن یه کار غیر علمی کنن. کلاسهای عصر فردا رو تعطیل کرده بودن و می خواستن ما رو ببرن هویزه. چند سال پیش یه بار رفته بودم هویزه و خیلی هم چسبیده بود. اما با دوستان یه چیز دیگه بود.

خولاصه، صبح شد. و به سرعت عصر شد و فرانک قصۀ ما بین اتوبوس ها داره میگرده که ببینه معاون و خانم ایکس توی کدوم اتوبوس مشغول خندیدن هستن!! ۸ تا اتوبوس بود. همه رو گشتم. کلی سلام علیک کردم با این و اون؛ اما از معاون خبری نبود که نبود. یه دفعه بچه های اتاق بغلی منو دعوت کردن که برم پیششون. من هم با روی باز پذیرفتم. دیدم بیچاره ها کلی صندلی خالی کردن برای بچه های چپل چلاق اتاق ما. یک کم که نشستم دیدم معاون و خانم ایکس، یه عالم خرت و پرت تو دستشونه، یه طوری که زیر پاشون رو نمی بینن. و دارن میان. کلی برا معاون دست تکون دادم و هیچ عکس العملی نشون نداد. خودمو کشتم اما دریغ از یک لبخند یا یه نگاهی که مفهوم (دارمِت) در آن نهفته باشه. سه سوته از اتوبوس پریدم پایین و رفتم پیشش و گفتم: «براتون اینجا (اشاره به اتوبوس) جا گرفتیم.» معاون هم نامردی نکرد و پک و پوز ما رو پیاده کرد:« وقتی داشتی دست تکون میدادی، دیدمت!»

–         پس چرا هیچ عکس العملی نشون ندادی؟

–         خب  زشت بود، وسط خیابون مث تو بخندم!!!

–         خیلی ممنون واقعا، از این همه لطف و توجه….

****

توی راه یه برگه هایی رو دادم دستمون و گفتن : شعر بخونید!!

یه خرده نگاهشون کردیم. شعر یاد امام و شهدا بود. بچه ها شروع کردن شعر خوندن. ما هم داشتیم میخوندیم که یکی از خانمها آمد و خیلی محترمانه داد زد سرمون که:« شماها ریتم رو خراب میکنید، خیلی تند می خونید!» منم کاغذه رو بهش پس دادم و گفتم:« خب اصلا نمی خونیم که اذیت نشید!»

 

****  

رسیدیم.

پیاده شدیم.

توی راه بهمون کتاب و چفیه و … دادن. ( داده بودن برا خودمون، دلتون بسوزه)

همچین که خواستیم وارد بشیم دیدم که باید تو صف بایستیم. خدایاااااااا….. بازم صف؟! 

صف آبمیوه و کیک عصرمون بود. یا به عبارتی همون عصرونه.

کفشداری تعطیل بود. کفشامون رو پشت یه سکو قایم کردیم و رفتیم. دیدم سر قبر شهید علم الهدی هیشکی ننشسته. و قبر مادرش رو اصلا نمی شه دید. بس که دختر مختر دورش نشسته بود. فهمیدم که بازهم بچه ها سوتی دادن. و فکر میکنن که اون شهید علم الهدی است! رفتم یه گوشه ایستادم بالا سر مادرش. داشتم فاتحه می خوندم. یه دفعه احساس کردم اونی که خودشو انداخته رو قبر و های های گریه اش بلنده، یه خرده شبیه به مرجانه!!  رفتم پشت سرش نشستم. یواش صداش کردم. برگشت نگام کرد وگفت: « فرانک، شهید علم الهدی یه معنویت خاصی داره. جَذَ بَش منو گرفته. » با تلاش زیادی نخندیدم و گفتم:« عزیزم این مادرشه. که وصیت کرد پیش پسرش خاکش کنن. شهید علم الهدی اونجاست» ( و به سمت قبر شهید علم الهدی اشاره کردم) مرجان گفت: « مهم نیست کیه، اما دوسش دارم»

خواستم بگم، اینو نگی، میخوای چی بگی. اما گفتم گناه داره. دفعه اولشه.

***

ما هر کاری می کنیم. هر جا هم که باشیم . خنده ولمون نمی کنه. از گم شدن کفشامون. نوبت ما که شد، شام تموم شد و بنابراین شام ما با همه فرق می کرد. و اینکه نزدیک بود از اتوبوس جا بمونیم. هیچی نمی گم. شاید اگه خنده ما رو رها می کرد، می تونستیم از دعای توسلی که اونجا خوندیم، بیشتر  استفاده کنیم.  اونجا که بودیم، مرجان با یکی از شهدا به اسم شهید مهدی پروانه دوست شد. منم با یکی به اسم شهید سید محمدعلی حکیم دوست شدم. این دوتا شهید مفقودالاثر هستن. فقط قبر دارن. اما قبراشون خالیه. اسم پدر و تاریخ تولد و این هم نداشتن. فقط تاریخ شهادتشون بود.

چند وقت پیش توی گوگل اسم شهید سید محمدعلی حکیم رو سرچ کردم. دانشجوی پزشکی ، دانشگاه چمران اهواز بود. متولد ۱۳۳۸ هم بود. از دوستای شهید سید محمد حسین علم الهدی بود. جنگ که شد. رفتم با  هم که از هویزه دفاع کنن. اما محاصره شدن و الان فقط از ۷۲ نفرشون فقط دوتاشون قبراشون پره. بقیه مفقودالاثرن.

 

برای شادی روحشون صلوات

اردو علمی –> به افتخار کلانتر

 

 اردوی علمی که از طرف تشکل برگزار می شد و دو هفته به طول انجامید و در شهر خودمون و در یکی از دانشکده های مثلا های کلس برگزار میشد، پر از خاطره بود.

یه روز تقسیم غذا با  ما بود ( ما یعنی : من . معاون و خواهرش وسه نفر دیگه از بچه هامون {۶نفر})  صبح کله سحر، هر کاری کردم معاون بیدار نشد! شاید هم بیدار شد و نخواست بروز بده. منم مرجان رو بیدار کردم و راه طولانی تاسلف را درنوردیدیم و رفتیم با آشپز صحبت کردیم (البته مرجان تماشا چی بود، چون من سحبت کردم) و خلاصه صبحونه رو با دوتا دیگه از بچه های یه دانشگاه دیگه تقسیم کردیم.

 رفتیم سر کلاس و ظهر بازهم ما باید ناهار میدادیم. قبل از ناهار خانم ایکس اعلام کرد که امروز و بزودیه زود ، کلانتر میاد تا به اندازه ۲ ساعت به ما سر بزنه. ما هم یه نگاهی کردیم و دیدیم که اتاقمون زیادی به هم ریخته است. چون فقط نیم ساعت وقت داشتیم. با سرعت نور مشغول جمع آوریه آشغالهای اتاقمان شدیم!

توی پرانتز این نکته را هم داشته باشید که تختهای ما ، مثل تمام تخت های همۀ خوابگاه ها، دو طبقه بودند. ولی از یه فلزی تو مایه های تیر آهن ساخته شده بودند و بی اندازه سنگین و سخت بودند. تخت من طبقه دوم بود و چون زیاد ازش استفاده نمی کردم و معمولن رو زمین پلاس بودم، تقریبا مرتب بود. افروز که طبقه اول می خوابید یه خرده، زیادی تختش نا مرتب بود. منم فکر کرده که به جای اینکه به افروز گیر بدم که بیا تختت رو مرتب کن، اگه خودم مرتبش کنم ، کار بسیار ساده تری رو انجام دادم.خم شدم و  تخت افروز رو مرتب میکردم. حسابی  صاف و صوف شده بود. بلند شدم که برم تخت مرجان رو مرتب که ……

بلــــــــــه…. با محکم ترین حالت ممکن سرم خورد به تخت بالایی که تخت خودم بود!!!  سرم بی اندازه درد گرفته بود. در همون لحظه کلی باد کرد. حالا سرم رو بی خیال خودمو داشته باشید که از عمق وجود جیغ زدم و سرم رو بین دستام گرفته بودم و نشستم رو زمین. سرم خیلی درد گرفته بود. در همچین مواقعی، معاون که خوب، منو میشناسه، میدونه که من فشار خونم بدجوری می افته.  سریع توی لیوان خودش یه آب قند درست کرد و من خوردم و مشغول مرتب کردن تخت خواهر معاون شدم!!!!! فقط مرجان و معاون توی اتاق بودن و یه عدد سوژه خنده مناسب پیدا کرده بودند و حسابی منو مشخره می کردند و میخندیدن. مرجان میگفت:  وقتی مامانت راضی نبود که بیای، نتیجه اش بهتر از این نمیشه

–         فرانک داشت رو دستمون باد می کرد.

–         اگه می مرد، ما باید به کی میخندیدیم از این به بعد؟

 در همین اثنا که من هنوز مشغول مرتب کردن تخت خواهر معاون بودم، به یک باره مث اینکه خون به مغزم نرسیده باشه……

 

راستش زیاد خوب یادم نمیاد که چی شد. فقط یادمه که چشام ندید و گوشام نشنید و فقط صدای سرم رو شنیدم که خیلی محکم خورد زمین. به افتخار آمدن کلانتر من از حال رفته بودم!!! سرم حسابی باد کرده بود.  و درد می کرد و اصلا تعادل راه رفتنم رو نداشتم. حسابی حالم بد بود.

نتونستم برم و ناهار رو تقسیم کنم. بچه هایی که صبح نرفته بودن، رفتند و ناهار را تقسیم کردن.

کلانتر که آمد، هنوز هم سر حال نیومده بودم. یه خرده گیج میزدم. وقتی بهش گفتن که چی شده. کلی نصیحتم که از سرعت عملم در انجام کارهای روزانه بکاهم!!

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

شعر اردویی

اباصالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش/نجف رفتی کربلا رفتی کاظمین رفتی یاد ما هم باش
مدینه رفتی به پابوس قبر پیغمبر مادرت زهرا/به دیدارقبقر بی شمع مجتبی رفتی یاد ما هم باش
زیارت نامه که میخوانی در کنار آن تربت خاموش/به دنبال قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش
بغل کردی قبر مادر را جای ما هم او ار زیارت کن/همان لحظه که به احوالش از نوا رفتی یاد ما هم باش
شب جمعه کربلا رفتی یادما هم کن چون زدی بوسه/کنار قبر ابوالفضل با وفا رفتی یاد ما هم باش
بزن بوسه جای ما روی قبر عباس و اکبر و اصغر/سر قبر قاسم و قبر عمه ها رفتی یاد ما هم باش
به جای ما هم زیارت کن عمه ات را در کنج ویرانه/برای بوسیدن آن دردانه ها رفتی یاد ما هم باش
نماز حاجت که میخوانی از برای فرج یاد ما هم باش/شدی محرم در مراسم حج یا صفارفتی یاد ما هم باش
دعا کردی از برای معراج التماس دعا یاد ما هم باش/به هرجا رفتی برو مهدی هر کجا رفتی یاد ما هم باش
به جای ما هم زیارت کن عمه ات را در کنج ویرانه/به یاد این نوکر درب آستان رفتی یاد ماهم باش

**************************************************

 
همه جا  بروم  به  بهانه  تو               که مگر  برسم در خانه  تو
همه جا دنبال تو می گردم               که تویی درمان همه دردم                 یا ابا صالح مددی مولا
نشوم به جز از تو گدای کسی           بی ولای تو من نکشم نفسی
که  تو  لیلای  من  مجنونـــــی           همه  هست  من  دلخونــــــی         یا ابا صالح مددی مولا
 اگرم   نبود  دل   لایق     تو              نظری که دلم شده عاشق  تو
به خدا هستی همه هستم              به تو دل بستم به تو دل                  یا ابا صالح مددی مولا
دل خود زده ام گره بر در تو                 چه شود که رسم بر محضر تو 
من نا قابل به تو دل بستم                 نکشی  دامان خود  از  دستم           یا ابا صالح مددی مولا

*********************************************

 

جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم/ کربلا منتظر ماست بیا تا برویم

ایستاده است به تفسیر قیامت خورشید/ آن سوی واقعا پیداست بیا تا برویم

خاک در خون خدا می شکفد میبالد/ آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم

کربلا منتطر ماست بیا تا برویم/  تیغ در معرکه می افتد و بر می خیزد

رقص شمشیر چه زیباست بیا تا برویم/ کربلا منتظر ماست، بیا تا برویم

رفته عباس به خون خواهی آب آمده است/  آتش معرکه برپاست بیا تا برویم

کربلا منتظر ماست بیا تا برویم

کاش ای کاش که دنیای عطش می فهمید/ آب مهریۀ زهراست  بیا تا برویم

کربلا منتظر ماست بیا تا برویم/ جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم

کربلا منتظر ماست بیا تا برویم/  ایستاده است به تفسیر قیامت زینب

 ************************************************

یاد امام و شهدا/ دلو میبره کرببلا/ دلو میبره کرببلا/ دلو میبره کرببلا/۲

بعضی شبا وقتی بابام کنج دلش غوغا میشه/ یا بعضی وقتا دل شب/ وقتی که از خواب پا میشه/ میره یه گوشه میشینه/ آلبومشو وا میکنه/ خوب میدونم گذشته اشُ/ خوب میدونم گمشده اشُ/ با اونا پیدا میکنه۲/ درد دل این روزاشو/ با اونا نجوا میکنه/

 میگم بابا اینا کین/ که با لباس خاکین/ ام هزارتا کهکشون/ سرتاسر هقت آسمون/ مونده به زیر پرشون/ میگه پسرم نور دلم باغ گلم همه حاصلم/ الهی هیچ مسافری از رفیقاش جانمونه۲/ تو هم دعا کن که بابات/ غریبو تنها نوموه/ بعد امام و شهدا/ زیاد تو دنیا نمونه/ اینا تو آسمون دل/ ستاره های سحرن/ برای من به جون تو/ عزیز تر از برادرن۲/ به کی بگم/ چه جور بگم/ بعضی هاشون تو بیداری/ بعضی هاشون تو رویاها/ جلوۀ مولا رو دیدن/  یوسف زهرا رو دیدن/ یارو دیدن ۲/ جمال دیدار رو دیدن/

میگم بابا چرا هر وقت پیش شما میون کل جبهه ها/ اسم شلمچه که میاد/ چه سریه چه رازیه/ فوری برافروخته میشه/ مثل یه پروانۀ پر سوخته میشه/ هر جای عالم که باشی۲/ دوباره از دستای بسته میخونی/ دوباره از بازوی خسته میخونی/ دوباره از پهلو شکسته میخونی/ میگه پسرم ای پسرم/ نمک نزن/ بازم به زخم جگرم۲/ سرتاسر جبهه همش/ تور تجلیه خدا بود به خدا/ آخر دنیا به خدا/ کرب و بلا بود به خدا/ حضرت زهرای بتول/ با اینکه ما نوکرشیم/ مادر ما بود به خدا۳/ اما میون جبهه ها/ شلمچه بیشتر ازهمه/ گرفته بوی فاطمه۲/ شب حمله همهمه بود/ روی لبا زمزمه بود/ کی تو دلا واهمه بود/ دعوا سر سربند یا فاطمه بود۳/ ذکر لبا وقتی که یا زهرا میشد/ همه گره هامون وا میشد۲/

 این رفیقم که میبینی/ میون دار هیئتا بود/ مسجدی بود/ با خدا بود/  بی ریا بود با صفا بود/ از اون ابالفضلیا بود۲/ این رفیقم که میبینی وقتی صحرا جون میداد/ با دست گرم و لرزونش آسمونُ نشون میداد/ وقتی که داشت پر میکشید/ آسمونُ سر میکشید/ ذکر سلام بر حسین بود رو لبش/ خودم شنیدم که میگفت/ جونم فدای زینبش۲/

 این رفیقم که میبینی/ مرغ سحر بود به خدا/ مرد خطر بود به خدا/ اهل نظر بود به خدا۲/  نیمۀ شب تو سجاده۲/ دیدۀ تر بود به خدا/ مرد خطر بود به خدا/ یه شب توی میدون مین/ دیدم بی سر بود به خدا۲/ این رفیقم که میبینی/ همیشه بود همسفرم/ انیس و یار و یاورم/ عزیزتر از برادرم/ نور دو چشمون ترم۲/ زیر آتیش بود سپرم/ وقتی وداع آخرش میگفت بگو به مادرم/ از خدا خواستم همیشه/ که برنگرده پیکرم/ دوست دارم اون روزیکه وا میشه راه کربلا/ تن صد پارۀ من/ مونده باشه تو سنگرا/ زیر آفتاب بسوزه/ پیکر بی مزار من/ زائرای کربلا/ رد بشن از کنار من/ حالا هزار تا کاروان/ شهید آوردن برامون/ هنوز ازش بی خبرم۳/ این رفیقم پور احمده/ تو عاشقا سرمدهآآآآمده/ دیگه مثلش نیومده/ عاشق باصفایی بود/ خیلی امام رضایی بود/ این رفیقم غلام علی/ نوحه خونه/ روضه خونه/ وقتی دل بابات میگیره/ شعرای اونو میخونه/ « آخرش حاجتمو میگیرم/ یه روز از عشق تو مولا میمیرم/ عاشقی دردیه درمون نداره/ دل عاشق  سر و سامون نداره/ قبرون کبوترای حرمت/ قربون این همه لطف و کرمت۲»

السلطان ابالحسن السلطان

*****************************************

یا امام رضا یا امام رضا یا امام رضا مولا

یا رضا حیرونتم/ آهوی سرگردونتم/ دل من تو رو میخواد/ دیوونتنم امام رضا/ شمع آل فاطمه/ ردم مکن پرونه تم/ عالم هستی ز توست/ تو خونمم مهمونتم/ سر سفرۀ توام/ آب زمزم نمیخوام/ تشنۀ سقاخونتم۲/ *

میشه کنج حرمت/ گوشۀ قلب من باشه/ میشه قلب منو/ مثل گنبدت طلا کنی/ دوست اونه که دوستش رو نگاه کنه امام رضا/ اگر عیبی میبینه به دوستش بگه امام رضا/ *

السلطان ابالحسن

 **************************************

سایه تون سنیگنه مولا/ کجا رفته اون چشاتون/ گوچه خیلی  وقته مونده/ چشم به راه قدماتون/ سایه تون سنیگنه مولا/ ما گلایه ای نداریم/ هر کجا باشیم شما رو/ روی چشمامون میذاریم/ سایه تون سنگینه مولا/ غم نشسته تو صداتون/ یه نگاه بندازین آخر/ آقا جون به زیر پاتون/ اکگر ما رو دوست ندارین/ یه اشاره بسه مون/ خودتون بگین که این دل/ بمیره یا که بمونه/  ما دیگه حلقه به گوشیم/ هرچی که بگید همونه/ بگید این صدا براتون/ بخونه یا  که نخونه/ ما دیگه وقف شماییم/  قلبمون از این تباره/ تا شما سرور مایید برده بودن افتخاره/ وقتی چشاتون میتابه/ این ستارهۀ سرابه/ ما خرابه اون چشاییم/ آخه خمرۀ  شرابه/ تا ما اهل انتظاریم/ جمعه مون سرد و کسل نیست/ جمعه روزی خوب عشقه/ روز تعطیلیه دل نیست/ کی میاد قلبۀ عالم/ تا دلامون بشه روشن/ کی میای یوسف زهرا/ خوشم به بوی پیرُهن/ توی عرش رو قله هایین/ خودتون بگین کجایین/ توی این شبها آقاجون/ نجفین یا کربلایین/ بی شما سیلی عاشق/ دیویدن رو کم میاره/ بی شما یاغ ستاره/ دیگه روشنا نداره/ بیشتر از هزار و صد سال/ جاتون اینجا مونده خالی/ بی حضورتون به والله/ نداره زندگی حالی/ ای گل من/قشنگ من/ غلام سیاه/ فدات بشه/ ای گل من/ قشنگ من/ غلام سیاه/ فدات بشه/ الهی که دشمن تو/ قاتل این گدات بشه

تلاش برای اثبات دانشجو بودن

دانشگاه ما با تمام مشکلاتی که داره، یکی از مشکلاتش خیلی چشمگیره و آن مشکلی اینه که تقریبا، موقع فارغ التحصیلی کارت دانشجویی میده! و از آنجایی که دانشجویان مدرکی برای اثبات دانشجو بودن خود ندارن، همین طوری هی راه به راه باید ، گواهی اشتغال به تحصیل بگیرن.

و اینکه گواهی اشتغال به تحصیل گرفتن، تا چه اندازه کار شاق و دشواریه، اصلا باور کردنی نیست. امروز من این کار سخت رو با نرفتن سر یکی از کلاسام انجام دادم. اگه یه نفر پیدا میشد و از کارهایی که من انجام دادم، فیلم میگرفت؛ پت و مت واقعا زیر سوال می رفتن. آخه تا زمانی که انسان واقعی ( و نه انیمیشنی یا هر چیز دیگر) دارد ، پشت سر هم سوتی میدهد و حرص می خورد، دیگه ….

و حالا بخوانید که من چگونه اشتغال به تحصیل گرفتم:

دیروز رفتم آموزش متوجه شدم که فقط روزهای زوج گواهی میدن( دیروز یکشنبه بود)

و حالا امروز:

ساعت ۹:۳۰  

    رفتم آموزش و بعد از اینکه سر یه صف طولانی ایستادم و نوبت بهم رسید، گفتم:« گواهی اشتغال به تح….» هنوز حرفم تمام نشده بود که وسط حرفم گفت:« مگه نمی بینی که روی در نوشته فقط ساعت ۱۰ تا ۱۲؟»  منم با خودم گفتم:« کدوم آدم عاقلی این ساعت رو تعیین کرده؟ اگه یکی در این ساعت کلاس داشته باشه، باید چی کار کنه؟»

کیفم رو گذاشته بودم سرکلاس، پیش مهرنوش . خیلی امیدوارنه فقط یه دونه خودکار تو دستم بود! برای  پر کردن فرم ها!! یه خرده فکر کردم: اگه کارم طول بکشه و یه چیزی بخوام که توی کیف باشه، و استاد امده باشه سر کلاس؛ اون وقت من نمی تونم برم و اون چیزی رو که لازم شده بردارم. پس عقل سلیم حکم میکنه که برم و کیفم رو بردارم… کیفم رو آوردم، اما جزوۀ قطور نمونه شعر ساده انگلیسی رو گذاشتم پیش مهرنوش بمونه.

ساعت ۱۰ شد. رفتم سر صف…. نوبتم شد….

فرانک: گواهی اشتغال به تحصی….

کارمند: پرینت انتخاب واحد داری؟ 

–         نه…

–         – برو بگیر

–         از کجا؟؟

–         گروهتون

 ۳طبقه رفتم بالا، تا رسیدم به گروه زبان! منشی مون داشت با تلفن صحبت میکرد. خواستم صبر کنم تا تلفنش تموم بشه… دیدم استید حاضر دارن زیرچشمی نگاه میکنن و با چشماشون میگن: خلوت کن…. برو بذار باد بیاد… برو بعدا بیا….

ساعت ۱۰:۰۵

یک طبقه آمدم پایین… به مهرنوش گفتم که وقتی استاد آمد، تک بزنه…

همون یک طبقه رو برگشتم بالا…. منشی تلفنش تموم شد بود… بهش گفتم که پرینت انتخاب واحد میخوام …. گفت: آموزش…. گفتم: آموزش میگه اینجا… خب ما نداریم …. خواستم بگم: خاک تو …. که ندارین …. اما نگفتم…

ساعت ۱۰:۱۰

۳ طبقه آمدم پایین…. رفتم آموزش … صف …. نوبتم شد… گفتم: گروه پرینت انتخاب واحد رو نداره…

– خب برو سایت، پرینت رو بگیر ….

– سایت انتخاب واحد که بسته شده…

– خب از قسمت درس های انتخاب شده ات که میتونی یه پرینت بگیری…

  رفتم اون ور دانشگاه… طبقه سوم …. سایت کامپیوتر …. دیدم دم درش خیلی شلوغه…. پرسیدم: چه خبره؟؟

یه دختر گفت :تا ۱۲ کلاسه… نمی خواد بایستی…

نمی دونستم چی کار کنم…. گفتم برم اتاق تربیت بدنی و به پرینت بگیرم و پولش رو بذارم…. رفتم دیدم بسته است و بچه ها عین افغانی ها ایستادن پشت در پشیمون شدم…. (الان ساعت ۱۰:۱۵ است و من در حیاط دانشگاه هستم)  …. یه کانتینر گوشه حیاط هستش که بهش میگن قسمت زیراکس دونی… کارهای زیراکس و پرینت و رایت و غیره انجام میده…. بدجوری چشمم رو گرفته بود… اما من که پرینت انتخاب واحدی برای کپی و یا غیره کردن نداشتم …. به یک باره یادم آدم که فایل انتخاب واحد رو روی فلشم ذخیره شده دارم…. خیلی شنگول و خوشحال رفتم  سر صف …. نوبت… گفتم: یه برگه پرینت می خواستم بگیرم…

–         وقت ندارم… ۳ به بعد بیا…

–         الان میخوام

–         نمیشه

 ….

……..

….

..

…..

….

…..

…..

(این نقطه ها کل کل من و مسئول زیراکس دونیه ،که به موفقیت من انجامید) در همین لحظه یه اتفاق خیلی خوشکل افتاد: برق رفت!!!

۱۰:۲۰

با قیافۀ کش آمده برگشتم که برم سر کلاس که دیدم،  ساختمون اصلی برق داره! پس چرا زیراکس دونی برق نداشت؟؟؟؟

برگشتم توی حیاط …. زیراکس دونی … صف(که با رفتن برق خلوت نشده بود!!!) …. نوبت…  گفتم: ساختمون اصلی که برق داره… واقعا؟؟… خب آره….گوشی رو برداشت که یه تلفن بزنه… یه آقاهه دوان دوان آمد  گفت: برق ساختمون هم رفت …. منم گفتم: به سلامتی … به دل خوش…

۱۰:۲۵

رفتم اتاق تربیت بدنی. هنوز افغانی ها سر پا بودند.

یه طبقه رفتم بالا. کلاس ۲۱۴٫ استاد سر کلاس بود. ۵ دقیقه پیش مهرنوش تک زده بود. انگشتم را جم کردم که به در کلاس بکوبم و وارد بشم که به یکباره چراغها روشن شدن و برق آمد!!! خیلی شنگول تا زیرکس دونی راه رفتم(شما بخوانیم دویدم!). … همچنان صف …. نوبت ….

–         یه برگه پرینت می خواستم ….

–         برق که رفت… همکارم رفت خونه ….( بابا منضبط!) … اصلا پرینت نمی گیرم

–         ولی من الان پرینت میخوام

….

….

….

….

 

….

….

…..

 

 

 

….

….

….

….

  ۱۰:۳۳

من در حال در اتاق زیراکس دونی هستم و خودم دارم پرینت میگیرم!!! پرینت رو گرفتم. یه صد تومنی رو انداختم همون جا و رفتم.

 آموزش شلوغ بود. تقریبا ده دقیقه بود که استاد رفته سر کلاس. رفتم و گفتم که اشتغال….

–         این فرم را پر کن…..

 

در این لحظه باید قیافه منو میدیدن. چرا پرینت رو ازم نخواست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شاید بعدن میگیردش…. فرم رو پر کردم… رفتم یه ساختمون دیگه که امور مالی مهرش کنه برام… گفتن که امور مالی رفته اتاق ۱۱۶…. منم برگشتم …. و از دیدن صفی به این طولانی کف بر شدم…. خولاصه… نوبتم شد… بهم گفت: ۱۶۰( هزار) تومن بدهکاری… بیا برو خانم…

–         خب بدهکار باشم… فارغ التحصیل که نشدم، بعدا پرداختش میکنم

تق (این صدای مهر امور مالی بود که برگه منو مهر کرد) … رفتم اموزش … مهر رو که دید یه امضا زد پای برگه و ۲ تا فرم دیگه بهم داد…. و منم سه سوته پرشون کردم و رفتم دبیرخانه تحویل دادم… گفت: ساعت ۳ بیا بگیرش

–         کلاس ندارم دیگه… فردا صبح بیام؟

–         باشه

    ساعت ۱۱:۱۵ شده بود

هر چی پشت در کلاس با خودم کلنجار رفتم، روم نمی شد که برم توی کلاس! …. خواستم برم خونه که یادم آمد، جزوه ام دست مهرنوشه… گفتم یه وقت دو درش میکنه…. نشستم توی کتابخانه…. کتابخانه ای که هیچ کس توش کتاب نمی خونه! …. به پرینت انتخاب واحدی فکر میکردم که هنوز توی کیفم بود و هیچ کس ازش سراغی نگرفته بود…. چقدر از آدمهای بی مسئولیت بدم می آمدم

ساعت ۱۱:۳۰

مهرنوش زنگید و گفت که کلاس تموم شده… راه افتادیم که بیایم خونه…. پرسید که چرا نیومدم سر کلاس و منم تمام ضد حالهایی رو که خورده بودم رو براش تعریف کردم و توی تاکسی خندیدیم.

 

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 

طولانی ترین خاطرۀ تاریخ بلاگفا رو نوشتم

 

مامان تازه از دیدن  فوتبال فارغ شده! خیلی خوشحاله! کلی تیم مورد علاقه اش رو تشویق کرده بود، از راه دور.

 

از همه دوستان که که تا این پایین ما رو همراهی کردن، سپاسگذارم.

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

 

بچه هم بچه های قدیم…

اون موقع که دبستان می رفتم. تایم مخالف ما پسرونه بود. ناظمشون بقالیه محلمون بود. هر بار من میرفتم بقالی تا قاقا لی لی بخرم، کلی ازم تعریف میکرد و آخرش هم میگفت: درد و بلاتون (منظورش دخترا بود) بخوره تو سر این پسرا!!! 

بیچاره حسابی اعصاباتش، خرابات بود، از دست پسرا. ما هیچ وقت پسرهای مدرسه مون رو نمی دیدیم ؛ الا آخر سال که میشد و امتحانامون با هم بود!!! یادمه که همون بقال محلمون یه چوب تو دستش بود و پسرا هم فراااااااااااااااااار… …. چقدر بچه های بدی بودن که نمی رفتن سر کلاس بشینن و امتحان بدن و ۲۰ بگیرن! ما که میخواستیم بریم سر کلاس ناظممون ( که اسمش رو به یاد نمیارم، اما براش ۲آ میکنم که خدا یار و یاورش باشه!) دم در سالن می ایستاد و ما رو می بوسید و تو سرمون دست می کشید و برامون آرزوی موفقیت میکرد. و پسرا توی حیاط از بس لجشون میگرفت ما رو مسخره می کردن!اونا اصلا چشم دیدن ما رو نداشتن …در همچنین مواردی باید بگن: تفاوت را احساس کنید…

 

***   

چند وقت پیش دوباره راهم به سمت همون دبستان کج شد. آخ که چقدر دلم تنگه… برا کوچه هایی که میدونی از سر کوچه تا ته کوچه کی زندگی میکنه و چندتا بچه داره و آمار همۀ بچه هاشون رو داری که کجا درس میخونن یا اینکه پدر و مادره کجا کار میکنن…. دلم تنگه، برا بازیهای بعد از ظهر توی کوچه… دلم تنگه، واسه کوچه مون که خیابون اصلی بود  و اصلا کوچه نبود… دلم تنگه واسه همون ۱۱۸ تا خونه ای که توی کوچه مون بود… الان همۀ اون خونه ها شدن آپارتمان یا به قول خودشون مجتمع… ۱۱۸ * ۲۰ میشه چند؟ الان چندتا خانواده اونجا زندگی میکنن؟ خدا میدونه….

از بحث خارج شدم. میریم سر اصل مطلب:

رفتم همون دبستان قدیمیه. تابلوش عوض شده بود، اما اسمش همون بود: ۱۲ فروردین

تمام دیوارهای بیرونی و داخلی مدرسه رنگامیزی شده بودن… ولی مدرسه هوز هم خودش بود… آبخوری رو… عزیزم.. اون وقتا، شیرهای آبخوری دو دسته بودن… واسه کلاس اول  و دومی ها ؛  و سوم و چهارم و پنجم… کلاس پنجم هم که بودم، قدم به همۀ شیرها نمی رسید!… الان که نگاه میکردم، میدیدم اینا که خیلی پایینن!! اصلا نمیشه ازشون آب خورد!!… کجچ شدم که با دست آب بخورم دیدم کمرم صدا داد… تــــق… : آخ… این چقدر غیر استاندارده!! …. یه دختر کوچولو گفت: مگه لیوان نداری که با دست آب میخوری؟ مریض میشیا… غیر بهداشتیه!!!…

آخ…. بمیرم… پاستوریزه… استریلیزه… برو بابا… دلت خوشه…

امتحانات آخر سال بود….( آخرای اردیبهشت بود که من رفته بودم اونجا) …. بازم دختر پسرا قاطی شده بودن… اما چه قاطی شدنی… یه پسر کلاس چهارمی، یه یه دختر کلاس سومی شماره میداد!!!!…. باورم نمیشد… بچه هم ، بچه های قدیم…. اینا چقدر وضعشون خرابه!!!….

…………………………………………………………………………..

بزودی  کلانتر عوض میشه و یه کلانتر دیگه میاد… کلانتر جدید فامیلیش استواره…. فاتحۀ ما رو پیشاپیش بخونید….

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..