سالگرد

دیروز سالگرد مامان بزرگم بود. دیروز همش به یاد روز تلخ خاکسپاری بودم:

 هوای فوق العاده سرد. فرانک که حدود ۲۰ ساعته حتی آب نخورده (این گرسنگی و تشنگی تا ۳ روز ادامه داشت). غسالخانه که واقعاً درس دنیا شناسیه. هرکسی که دوستش داری رو میبینی که چشاش قرمزه. یه آقایی سرش رو گذاشته رو دیوار و شونه هاش میلرزه. چقدر آشناست. موهاش سفیده. پدربزرگه که احساسش غیرقابل توصیفه، شاید داره فکر میکنه که  یادگار ۵۰ سالش رو میخواد بذاره زیر خاک و بره. ناباوری تو چشای همه موج میزنه. خیلی ها مشکی پوشیدن. بعضی ها میگن مشکی رنگه عشقه. آره، مشکی رنگه عشقه چون عشق = غم است. اون مشکی پوشی که میخواد صورتش رو، هق هق گریه اش رو قایم کنه،آره او هم عاشقه. عاشق آن کسی که از دست رفته می پندارش. یکی مث من که نمیدونه لباسش برا چی سیاهه؟ برا محرم؟ برا اونی که رو شونۀ برادرش داره تشییع میشه؟ پنجم محرم پارسال، به حقیقت، تلخ ترین روز زندگی ام بود. روزی که با مامان بزرگم حرف میزدم و نمیدونستم میشنوه یا نه؟ روزی که آغازی برای کابوس های شبانه ام. کسی نمیدونست که این چهارشب بی خوابی ام، آغازی برای همراهی ۴۰ روزه مامان بزرگ است. تا چهل شب پس از آن هرشب به خوابم آمد. خوابهایی که امان را ازم گرفته بود. از دوازدهم دی ماه تا اول بهمن ۱۱ کیلو وزن کم کردم. شاید اگر هنوز هم گوشتی به بدن داشتم، هنوز هم لاغر تر میشدم. اون روزا فکر میکردم که گریه از این شدیدتر نمیشه! اما دیدم که شد، آن هم چه شدنی!!!

 

پانوشت:

– نمی خواستم انقدر این پست غمگین بشه. اما پیش میاد دیگه…..

– سالگرد رو سه هفته زودتر گرفتن. مامان بزرگم روز چهارم محرم پارسال(دوازدهم دی ماه)، یه شب جمعه، دم غروب، تو مسجد محلشون آسمانی شد. در زادگاهش که یه منطقه سردسیره به خاک سپرده شد. روز خاکسپاری اش هوا بس ناجوانمردانه سرد بود ( این جمله ایهام دارد). اگه دوست داشتی یه صلوات برای شادی روحش بفرست.

 

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.