اندر حکایت ملوان زبل

بچه بودیم، حالیمون نبود که این ملوان زبل داره چی میخوره که همه قدرت دنیا توی بازوهای قدرمندش جمع میشه و یه دفعه سرعتش میزنه بالا و …..

مامان چقدر سرِ بندۀ حقیر رو گول مالید و می گفت:« ازاینا بخور تا مث ملوان زبل بشی!» واقعا که چه الگوی خوبی!!! و از آنجا بود که با خوردن اسفناج، به دست نایافتنی بودن افسانه های ملل پی بردیم.

و حالا باز زمستان آمده و فصل خوراکی مورد علاقه ملوان زبل شده است و بازهم همان قصۀ ملوان زبل در حال تکرار است و باز هم مامان دوست دارد که ما بچه باشیم و سر ما  را گول بمالد، ولی افسوس و صد افسوس که ما خودمان بسی چند در گول مالیدن بر سر ملت حرفه ای شده ایم. (این جملۀ آخر، خالی بندی از نوع اعلا بود!!)

… و بازهم زمستان آمده (هر چند هم اکنون پاییز است ) و شاید رو سیاهی اش برای ما می خواهد باقی بماند که اسفناج دوست نداریم.

 …………………………………………………………………………

پ ن:

 ۱. راستی عیدتون مبارک. امروز آغاز ایام بین العیدین است. قربان تا غدیر.  هر روزتان عید باشه.

۲. ما هم به مناسبت عید هم که شده برای بلاگمان لباس نو  تهیه کرده و قالبش را عوض نمودیم 

 

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.