اندر حکایت البسه زمستان

خیلی وقته که میخوام یه پست درباره لباس زمستونی بزنم. اول یه توضیح میدم و
بعد هم یه چندتایی مثال میزنم. هوای اهواز در مقایسه با هوای بعضی شهرهای شمال
کشور اصلاً سرد نیست و اگه به حرف مردم سردسیرنشین باشه که میگن اصلاً اهواز
زمستون نداره!

مردم اهواز هر موقع درباره هوای سردِ اهواز میخوان صحبت کنن، میگن: سرمای
اهواز استخوانیه!! حالا اینکه این جمله چه معنی ای داره، هنوز هیچ معناشناس و
زباندانی پی نبرده!

قبلاً گفته بودم که بخاری گازی خونمون رسماً تعطیل شده اما با بارونی که
پریروز بارید، هوا خیلی سرد شد و بخاری خونمون دوباره آغاز بکار کرد. هواشناسی گفت
که همۀ شهرهای شمالی برف زده. الان هوای اهواز مملو از خاک هستش و هوا خیلی سرد
شده. کاملاً مشهوده که این بادی که میاد از روی برف رد میشه. هوا بس ناجوانمردانه
سرد است.  درسته که زیر صفر نیست اما یه
طوری نیست که بشه با لباس تابستونی پا رو بیرون از خانه بذاری.

مثال ها:

۱٫     
اواخر آذر که هوا
سرد شده بود و اولین و شاید دومین برف ها بر زمین تلنبار شده بود ( در شمال کشور)،
هوا اینجا سرد بود. یه روز صبح ساعت ۷ بود که میرفتم دانشگاه. احساس میکردم که خون
در انگشتان دستم جریان نداره، باد سردی می آمد و سرم در گریبان بود. یه دفعه نگاهم
به یه آقایی افتاد که با یه تی شرت داشت قدم میزد به سوی دانشگاه و کت چرمش هم روی
دستش بود. خیلی دوس داشتم که برم ازش بپرسم که چه احساسی داره؟!

۲٫     
با دوستم قرار
داشتم ( دیگه نمیگم که هوا چقدر سرد بود، این موضوع رو مفروض تصور کنید دیگه!)
هرچی لباس گرم داشتم رو پوشیده بودم. دوستم که آمد سرقرار، دیدم که صندل به پا
داره و باد موهاش رو پریشون کرده و از این وضعیت هم لذت میبره! هاج و واج نگاش
کردم و گفتم:« این چه وضعیه؟ نگو که سردت نیست…» گفت:« اتفاقاً خیلی هم سردمه
اما به شرجی و گرمای تابستون که فکر میکنم، گرمم میشه! » چند روز بعد بهم پیامک زد
که دارم میمیرم، سرما خوردم فجیع، ۴ تا آمپول زدم! منم جواب دادم که به گرمای
تابستون فکر کن تا خوب شی!

۳٫     
یکی از
همکلاسیهایم (یکی ازآقایون) اون روزا که هوا یک کم خنک شده بود، یه چیزی می پوشید
و می آمد دانشگاه که نمیدونم اسمش چی بود. نمیدونم بادگیر بود، کاپشن بود، چی بود.
اما میدونم که به لباس اسکیموها شبیه بود اما جنسش اونجوری نبود. هوا که سرد شد،
یه روز دیدم، درحالیکه که پیراهن آستین کوتاه پوشیده، وسط حیاط ایستاده و رانی خنک
میل میکنه. العجب…

۴٫     
بازم مثال بزنم؟؟

۵٫     
بسه دیگه.

۶٫     
 بذار حساب کنم.

۷٫     
الان ساعت ۹:۳۸
دقیقه، چهارشنبه شبه. حرکت ما ساعت ۴ صبح روز یکشنبه است. میشه:

۸٫     
۷۸ ساعت و ۲۲ دقیقه تا حرکت مونده.

۹٫     
 شمارش معکوس شروع شده.

۱۰٫  امروز لیست وسایلی رو که میخوام همراه ببرم رو نوشتم. مامان
یه نگاهی به لیست کرد و گفت: خلاصه تَرِش کن…. یه چندتایی اش رو خط زدم. گفت:
خلاصه تَرتَرش کن… یه دو سه قلم دیگه رو هم خط زدم و گفت: نمیدونم دیگه، تا جایی
که میتونی خلاصه اش کن!

۱۱٫  ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.