اندر حالی به حولی در هوایی داغون!!!

 

سکانس داخلی/کلاس/ سکشن ۱۲ تا ۱۴/ ناهار نخورم/ نماز
نخوندم/

تا ساعت ۱۹ هم کلاس دارم

استاد نیومده. بچه ها دارن با هم حرف میزنن و اینا. کلاس
کوچیکه. معلومه که ادارۀ آموزش نمیدونسته که تعداد دانشجوها بیشتر از نیمکت هاست!
استاد حدود ۲۰ مین دیر آمده. یکی میگی:« من برم بپرسم؟ شاید استاد نمیخواد بیاد!»
اینو با یه خنده ای میگه که معلومه در انتهای ته دلش، قندی دارد آب میشود! او
میرود. و بر میگردد. قیافه اش کش آمده تقریباً. چند دقیقه بعد در کمال ناباوری
استاد میاد. به دوستم میگم:« ولی اصلاً حسش نیستااااا» خولاصه استاد میاد و دو
دقیقه که حرف میزنه (دقت کن: حرف میزنه. درس نداده هنوز) یکی از این کارمندای قسمت
نظافت و اینا، کله اش ره می آورد به اندرونی کلاس و می گوید:« استاد! هوا خیلی
خرابه! فرمانداری اعلام کرده و همه  جا
تعطیل شده.» بچه ها این شکلی میشوند:

حبه قند که هیچ، کله قند در دلم آب میشود. نه اینم کمه. در
دلم عروسی به پا میشود. نگاهی به بیرون می اندازم و مبینم که یه متر از یاط هم
معلوم نیست! حافظا!!!

–         
ما چطوری بریم خونه؟

–         
حالا یه جوری میریم دیگه. تو فرانسه رو دریاب که میخواستیم
بپیچونیمش.

–         
خودش پیچیده شد، رفت پی کارش….

ما گفتیم  که در
دلمان قند آب شد اما به گمانم در دل استاد کارخانۀ قند آب کنی به پا شد که با چنان
ذوق و شوقی کلاس را ترک گفت! 

پ ن:

یادتون نره  که
اسم  مستعار برام پیدا کنین.

یادتون نره که نظر بدین

یادتون نره که …. (بی خیال!)

ای خدا بازم خودت هوای
ما رو داشته باش…





Normal
۰




false
false
false

EN-US
X-NONE
AR-SA