اندر احوالات سفر به گناوه

امروز کله سحر راه افتادیم به سوی بندر گناوه و دیلم

نمی دونم چند نفر بودیم اما میدونم که سه تا ماشین بودیم

 نزدیکای گناوه قرارمون بود و آنجا همدیگه رو دیدیم و به راه ادامه دادیم. اینجا شروع داستانه، با دقت بخوانید:

داداشم با باجناقش کورس گذاشته بودن و با سرعت حداقل ۱۴۰ میرفتن. همۀ ماشین هایی که از روبرو می آمدن چراغ میزدن. داداشم سرعتش رو کم کرد. فکر کرد پلیس هست. که یه موتوریه از روبرو آمد و یه چیزی گفت و داداشم با یه فرمون ماشین رو سر و ته کرد! گفتم چی شد؟ گفت:« جاده اتوبانه! ما داشتیم اشتباه می رفتیم!!!» انقدر خندیدم بهش که دل و روده نمونده بود برام. اخه ما سه تا ماشین بودیم و یه ماشین دیگه هم پشت سر ما راه افتاده بود و آمده بود.

امروز همش به این فکر میکردم که بیام و اینو بنویسم اینجا تا اینکه در راه برگشت یه سوژۀ بهتر گیر آوردم. قصۀ شمارۀ ۲:

هوا به شدت باد و خاک. داداشم همش غُر میزنه که دید نداره. شیشه رو هر چند دقیقه یه بار تمییز میکنه و فایده نداره. ساعت از ۱۰ شب گذشته. شام نخوردیم. منم در عالمی بین خواب و بیداری سر میکنم. الان باید صاف و پوست کنده بگم چی شد؟؟ خواننده محترم، یک کم حدس بزن دیگه… حدس زدی؟؟؟ حدس بزن دیگه….

یک کامیون بزررررگ  که نور بالا زده بود،  با ماشین خوشکلمون شاخ به شاخ شد و داداشم انداخت تو شونه جاده و ما چندصدمتر همین طوری تو سنگ و گل و خار و اینا رفتیم با سرعت زیاد. خولاصه کنم، هنوز زنده ایم و در این حادثه حضرت عزرائیل نبود که ما را با خود ببرد. ماشین ایستاد و کامیونه که معلوم نبود چرا از خط خودش خارج شده بود و میخواست ما رو له کنه، رفته بود.  فکر کردید چی شد بعدش؟؟ یه عالمه ماشین ایستادن کنار جاده و به کمک ما آمدن؟؟ نه. از این خبرا نبود. ما هم مظلــــــــــــــــووووووم…. خودمان از ماشین پیاده شدیم. داداشم دستاش میلرزید. پسرش از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. مامان آب میداد دستمون.نمیدونم ماشین خراب شد یا نه. چون شب بود. اما هم اکنون من زنده ام و نفس میکشم.


پانوشت:

به کوری چشم هر آنکس که نتواند دید

بندر گناوه در استان بوشهر است و بازارش بدک نیست

عبدالله ریگی هم که بعله… دلمان خنک شده است.

امروز شد ۱۱۱۷ سال که امام زمان را گم کرده ایم(اگر درست حساب کرده باشم! اگر اشتباه بود به رویم نیاوردید!!).

دعا کنیم که بیاید… اللهم عجل لولیک الفرج

(فرداش نوشت: منظورم عبدالمالک ریگی بود که به دلیل اینکه ما دور از وطن (اهواز) بودیم، اسمش را اشتباه شنیدیم! اینم از معضلات غریبیه!)


ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.