اندر احوالات اعتراف!

مدیار به یه بازی دعوتم کرده و باید به یه کاری که انجام دادم و کسی نمیدونه اعتراف کنم. اگه اشتباه نکنم، اون هفته بود که دعوت شدم. از اون هفته تا حالا هِی فکر کردم و بازهم فکر کردم و هر چی فکر میکردم، چیزی به ذهنم نمی رسید، بس که من بچۀ خوبی بودم و سر به رااااااااااه!!! اما پس از تفکرات بسیار و عمیق، یادم اومد که یه بار داداش کوچیکم، یه اعترافی کرد که هنوز هم همه تو خماریه این همه محافظه کاری موندن. میخوام این خاطره رو تعریف کنم:

اگه اشتباه نکنم، من چهارم دبستان بودم و داداشم اول دبیرستان بود. داداشم معدلش خیلی خوب شده بود و بابا یه دوچرخه کوهستان (آبی رنگ) براش جایزه خریده بود. داداشم هم تِیپ  آبی زده بود براش و خولاصه تو کوچه مون این دوچرخه تک بود و دل همه پسرا رو برده بود. داداشم هم ذوق کرده بود و تصمیم گرفته بود بیشتر از قبل درس بخونه و هر روز صبح هم با دوچرخۀ نازنینش بره، نون بگیره!

همین دیگه، تموم شد!  ببین محافظه کاری چقدر بالا بود که هیشکی قضیه رو نگرفت! اگه صبر داشته باشی ز غوره حلوا سازی، الان میگم که کجای قضیه لنگ میزنه:

صبح اولین روزی که آقا داداش میره نون بگیره، دوچرخه اش رو میدزدن! بله، دزدیدن و تموم شد رفت! نوش جونِ عمو دزده. داداشم هم که میدونست اگه بابا متوجه بشه دیگه هیچ وقت، هیچ جایزۀ دیگه ای براش نمیخره، در یک همکاری با داداش بزرگم  و خاله کوچیکم( که هر دوشون شاغل بودن!) یه دوچرخۀ دیگه همون شکلی میخره و به هیچ کس هم نمیگن.

اما خداییش من بو بردم! آخه تِیپ های دوچرخه قدیمیه آبی بود اما این جدیده سبز بود. هی به داداشم میگفتما، اما هی می پیچوند !!!

تِیپ یه نوار رنگی بود که برای حفظ رنگ دوچرخه به دور بدنۀ فلزی دوچرخه می پیچیدن. اون روزا   end کلاس بود! الان رو نمیدونم…

داداشم بعد از اینکه سالها از فروش دوچرخۀ گذشت و حتی بعد از ازدواجش، اعتراف کرد!

بعداْ نوشت: اینم لباس عیده وبلاگمه

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.