نهم فرودین (۲)

ادامه از نهم فروردین…

بعد از آنکه همه صلوات فرستادند، همهمه شد. من همچنان سرجایم نشسته بودم. زینب آمد و گفت که همه رفتند. چادرم را درآوردم. با کفشم بر سر دختران مجرد فامیل می‌کوبیدم! بهشون میگفتم بیاید بزنمتون تا بختتون باز بشه :دی

صدای یا الله… یا الله می آمد. سید بود. بابا او را دوباره برگردانده بود. نمی‌دانم کی بود که گفت: برویم تو هال بشینیم. رفتیم. ۲ تا صندلی گذاشته بودند آنجا. نگاه می‌کردم. چرا انقدر صندلی‌ها نزدیک بهم هستند؟؟

کج نشستم گوشه صندلی. با حفظ حداکثر فاصله از سید. زندایی آمد و گفت: مگه قهری باش؟؟ صاف بشین. برو اون ورتر. تو دلم میگفتم: نگاه چه بدبختی گیر افتادم. اینا چرا نمی فهمن که من روم نیست. 

آن شب من فقط یک سره میگفتم: نه همیجوری خوبه… نه من روم نیست…

برایمان شعر میخواندند: سید رو زنش دادیم بگو باریکلا… 

بالاخره کم کم مهمان‌ها رفتند. همه برایم آرزوی خوشبختی می‌کردند.

سید تو پذیرایی نشسته بود، من تو هال بودم. می‌دیدیمش. پیش خودم میگفتم: یعنی دیگه تموم شد؟؟ تا آخر عمرم باید با سید زندگی کنم؟؟ خواب می‌بینم؟؟ خدایا می‌دونم صدام رو می‌شنوی. کمکم کن. نگاهش می‌کردم. ساکت بود. هیچی نمی‌گفت. دلم برای خدا تنگ شده بود. همه خوشحال بودن، سید هم خوشحال بود؟؟ نمیدونم. هیچی نمیگفت. جُم نمی خورد. به هیچ جا نگاه نمی‌کرد. داشت به چی فکر می‌کرد؟؟ نمی‌دانم. 

من چی؟؟ یعنی قسمت من این بود؟ چرا باورم نمیشه؟؟ چرا مثل یه خواب می مونه. خدایا کمکم می‌کنی؟؟

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.