مهمون نگو، زلزله بگو

امروز مهمون داشتیم. یعنی از دیروز آمدن و موندن.

خدایا، به ما رحم کن.

هر چی وسیله داشتیم که گم شده بودن، بچه های مهمونامون پیداشون کردن و در عوض همۀ دار و ندارمون رو سر به نیست کردن. امروز pat (عروسکم رو میگم) زیر کتابخانه پیدا کردم!!! اون دماغ بزرگش PRESSشده بود. جلد کتاب مهار تهای زندگی  کنار تی وی بود. (خدایا پیش کی شکایت کنم؟)

بازمانده(جلدشو میگم، شما ها چی بهش میگید؟) لواشک و کیک های توی کمدم! توی زباله ها دیدم ( دستمال  بده، اشکامو پاک کنم) آخه ما روزه بودیم، نخوردیم. شماها مگه رحم و مروت نداشتید. راستی ماه رمضان آمد. خوش آمد. روزه دار واقعی بودن سخته؛ ولی ممکنه.

کاش  در این رمضان لایق دیدار شوم             سحری با نظر لطف تو بیدار شوم

کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان             تا که همسفر تو لحظه افطار شوم       

***

یه فکری زد به کله ام. نظرتون درباره قرص دیازپام چیه؟ بریزیم تو غذاشون تا بخوابن.  یکی از این بچه ها وقتی  که ما بیدار شدیم سحری بخوریم بیدار شده و از همون موقع تا حالا سخت مشغوله بررسی  اسباب و اثاثیه خونه ماست. خدایا، الامان!!

مگه نمی گن دعای روزه دار میگیره؟ پس چرا دعی ما نمیگیره. الامـــــــان….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

2 دیدگاه برای «مهمون نگو، زلزله بگو»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.