دوست…

مرا ببر دگر این‌که کرم نمی‌خواهد
برای کشتن من، کس درم نمی‌خواهد
مزار و مرقد و قبر و حرم نمی‌خواهد
تو را که داشت، کسی لاجرم نمی‌خواهد

مگر ز روز ازل بحث خلق دوست نبود
دگر نیازی به خاکی که کینه‌جوست نبود
دگر بهانه آن شه که خوب‌روست نبود
و احتیاج به این استخوان و پوست نبود

به کار خلقت من اهرمن چه دخلی داشت
خلیفه آدم اگر بود، زن چه دخلی داشت
میان عاشقی روح، تن چه دخلی داشت
فساد و فسق و جنایت، به من چه ربطی داشت

مرا فکنده در این مزبله شلوغ چرا
برای این دل دیوانه‌ام بلوغ چرا
مهار و تسمه و زنجیر و دار و یوغ چرا
زِ عهد بنده نبودم، دروغ چرا

 

شعر: رضا امیرخانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.