بخارای من، آسمون بی ستارۀ من؟!

از بعد از اون روزی که «بخارای من، ایل من» رو خوندم، همش
فکر به یه جمله اش م
شغوله. فکر کنید! الان حدود دو سال میگذره و من همچنان فکرم به
یه جمله اش مشغوله. هر روز و
هر لحظه که بهش فکر نمیکنم اما مث امروز که پنجرۀ
اتاقم رو باز کردم، دوباره یادش افتادم. پنجره رو باز کردم، از بین میله های حفاظ
پنجره یه باد گرم ولی مسرت بخش خورد به صورتم. آسمون آبی بود و صدای بلبل ها و
گنجشک ها می آمد. چقدر دلم میخواست که می تونستم تمام عمرم رو تو فضای آزاد س
پری
کنم.

کتاب «بخارای من، ایل من» (که یکی از درسهای کتاب ادبیات
دبیرستان، یکی از قسمتهای این کتاب رو شامل می شد) از چند بخش و داستان مختلف
تشکیل میشه. یکی از این داستان ها دربارۀ پسری هستش که خیلی زبر و زرنگه. یه روز
خان مریض میشه و میخوان ببرنش شهر. نمیدونن چه کسی رو باهاش بفرستن. در آخر، همین
پسره رو می فرستن تا کارهای خان رو انجام بده. میرن دکتر و اینا. نمیگم که پسره از
دیدن شهر چقدر هیجان زده شده بود اما شب میشه و میخوان بخوابن. پسره اولین بارش
بوده که میخواسته توی اتاق بخوابه و احساس خفگی میکرده. به این فکر کردم که چه
ساده عادت کردیم به اتاقهای کوچیک. به اینکه شبها بخوابیم و هیچ ستاره ای رو نبینیم.
هر چند، اگر سقفی نبود هم با آلودگی هوا، ستاره ای برای دیده شدن، وجود نداشت.

دلم پر کشیده برا اینکه زیر سقف آسمون بخوابم و انقدر ستاره
بشمرم تا خوابم ببر
ه.

دلم برا خوابیدن زیر پشه بند و روی تخت های سیمی پر کشیده.

دلم هوای صاف و آسمون پر ستاره و باد بهاری می خواد.

دلم پنجرۀ چوبی بدون شیشه میخواد.

دلم هنوز هم که هنوزه کوچه های خاکی و بوی خاک خیس دم غروب
رو میخواد..
.

 

      دوست من!

      تو چی دلت می خواد؟

 

        ای خدا بازم
خودت هوای ما رو داشته باش…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.