الایام

عصر بود. خانوم کوچیک و باباش خواب بودن. خانوم کوچیک بیدار شد. یعنی اومد باباش رو بیدار کنه. (باباش هم بیدار بود ولی چشماش رو بسته بود). اول یک کم نشست بالا سرش. بعد یواش یواش نازش کرد و صورتش رو نوازش کرد. در آخر هم اومد خودشو به زور لا به لای دستای باباش و تو بغلش جا کرد. انگار که کار سختی انجام بده (عه عه می کرد!) بعد هم سعی می کرد که پتو رو بکشه رو سرش. و بیشتر خودش رو بچپونه تو بغل باباش. بعد که موفق شد. دستش رو میذاشت روی دهنش و بی صدا می خندید و چشماش رو بهم فشار می داد. خودش رو می کشید بالاتر و دهان بازش رو می ذاشت رو صورت باباش یعنی داره می بوسه. در اینجا باباش گفت: چقدر نازنینی دختر! چقد خودتو شیرین می کنی برام! می خورمتا!
خولاصه به لذت بخش ترین نحو ممکن باباش رو بیدار کرد و بازی شروع شد. باشد که رستگار شویم :)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

2 دیدگاه برای «الایام»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.