دوشنبه بعد از کلاسها، اتوبوس ها یک راست به حرم می رفتند. مسئولان با صدای بلند می گفتند :«ژتون ها تونو جا نذارید»
پارکینگ شماره ۳ پیاده شدیم. قسمت ورودی را به شدت شلوغ کردیم. تا خواستن کیفهایمان را بگردند، حسابی گرد و خاک کردیم. هر چه شعر و صلوات از بر داشتیم رو کردیم و تمام هنرهامان را به نمایش گذاشتیم: ای شه ارض طوس سلامٌ علیک….
به صحن هدایت رفتیم. مرتباً در شلوغی دوستانم را گم کردم و مجدد پیدایشان کردم. نماز را خواندیم. کم کم به سوی سفره ها رفتیم. (دقت کن: کم کم!) نشستیم. بر سر سفره کرم و لطف آقا. در دل گفتم: «آقا اکرام را اتمام کردی» اما چقدر کوچکم من که نمیدانم اکرام آقا تمام ناشدنی است.
غذا باقالی پلو با گوشت بود. برای اولین بار در زندگانی ام سوپ خوردم. یکی از خانم های سفره کناری، مرتباً و مکرراً و ناتماماً به تمامی خُدام میگفت سوپ می خواهد. انقدر گفت و گفت تا سرسام گرفتیم. کاسه بزرررررگ سوپ را خوب بررسی کردم. با ارفاق یک ملاقه سوپ داشت. سوپ را دست به دست به خانمه دادایم و غائله خوابید. غذا زیاد بود. بقیه اش را برداشتیم که برویم. اما پای رفتنم نبود. روایتی در فکرم موج میزد:«خداوند دوست نمیدارد کسی را که سر سفره ای غذا بخورد و برای تدارک آن کاری نکند» پای رفتنم نبود. کیفم را از روی سرم رد کردم و کجکی گذاشتمش. کفشها و غذام را گوشه ای گذاشتم و مشغول شدم. سفره آقا را جمع کردم. بعضی از خانم ها سفره ها را به عنوان تبرک می بردند. خلاصه گزارش افطاری بس طولانی و زببا بود برایم.
از صحن هدایت آمدیم به صحن انقلاب. دوستم به محض دیدن گنبد گفت:« سلام امام رضا… مرسی… مرسی… خیلی باحالی آقا» جوانکی چپ چپ نگاهمان میکرد. خواستم به او بفهمانم که هر کس ادبیاتی دارد که نشد و عرصه مهیا نبود. خانم جوانی در کنجی از حرم و در کنار همسر و چشم به گنبد آلوچه آلوچه اشک می ریخت. شله زردم را به او دادم. پنیر را به پیرزنی ویلچرنشین. سیب سبزم را به خانمی میان سال. رسماً باقیمانده غذایم را هم گم کردم(تو روت نگاه نمیکنم اگه خنیده باشی. نمیدونم کی غذام رو بالا کشید! و الا من که چیزی رو گم نمیکینم) همه خانم هایی که شله زرد و سیب و پنیر را گرفته بودند با ناباوری نگاه می کردند. خواستم بگویم: خواهرم من تا کنون نیز باور نمیکنم آنچه در این یک ماه دیدم و شنیدم و حس کردم.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…