در این دو سه روز تعطیلی همسایه مان عوض شد. شب عید قربان داداشم با دو تا بچه شیطونش آمدند به خانه مان و خارج از قوۀ تصورتان هست که چه آتیشی می سوزاندند. داداشم پشت یه در قایم و میشد و بچه ها دنبالش می گشتند، وقتی که پیداشان میکرد به هر وسیله ممکن ( که اغلب این وسیله داد و پـــــــخ و … بود) بچه ها رو میترسوند و اونها هم جیغ میزدن و ما میخندیدیم.اگه بگم که دیوار صوتی رو شیکسته میشد، خیلی دروغ نگفتم. دلم واسه همسایه مون سوخت. حتما پیش خودشون میگفت:« بابا اینا دیگه کین؟؟ کی زنجیر پاره کردن و آمدن اینجا؟؟!!»
امروز که از دانشگاه بر میگشتم، دیدم خونه شون تاریک و سوت و کوره. فکر کنم فرار کردن.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…