ماه مبارک رمضان به انتهایش نزدیک میشود. ماه مبارکی که داغترین ماه رمضانی بود که من و هم سن و سالانم به یاد داریم. روزهای گرم و شرجی. روزهایی که دمای هوا به بالای ۶۰ درجه میرسید و رسانه ملی اعلام می کرد: ۵۰ درجه.
روزهایِ افطاری چی بپزم؟ و سحری چی بخوریم؟؟ روزهایِ وای من دلم میخواد روزه بگیرم… روزهایِ غذاهای یواشکی و غذاهای بدمزه*! روزهایی که به این نتیجه رسیدم: روزه بودن آسان تر از روزه نبودن است!
روزهایِ خوابیدن تا لنگ ظهر و دوباره از ظهر خوابیدن تا دم غروب. روزهایِ پراضطرابی که در بیمارستان سر کردم. یا همین چند روز پیش که با چه خوشحالی لباسهایمان رو اتو کردیم و ادکلن زدیم که به افطاری خانه دایی برویم. هنوز از پیچ کوچه نگذشته بودیم که اشک تو چشمام بود و گوله گوله اشک میریختم. مامان بیمارستان بود. باورم نمیشد که فقط بخاطر اینکه من ناراحت نشوم از دیروز تا حالا بهم نگفته بود که پایش بازهم و برای بار سوم شکسته و این بار بخیه هم خورده. حالا بستری است در همان بیمارستان نفت و حتی همان بخش جراحی زنان که من هفته قبلش بستری بودم!
روزهای بد زود میگذرن اما بدیشون اینه که جاشون میمونه. مث یه زخم عمیق که خوب میشه اما هر چی هم که عسل میذاریم روش بازم یک کم ردش باقی میمونه. حتی اگه لیزرش هم کنیم، معلوم نیست که از بین بره یا نه.
روزهای خوب هم زود میگذرن. مث اون یه ماهی که پارسال مشهد بودیم. اون ماه رمضون باشکوه. اون روزهای فوق العاده که تو مشهد واسه همدیگه چیز میز میخریدیم. اون لباس عروسی که تو مشهد پرو کردم و نخریدم. اون کت شلواری که آقا سید تو خیابان جنت خرید و یک سوم قیمت اهوازش هم نبود. اون خرده ریزهایی که خریدیم و با قطار فرستادیم بیان اهواز. اون روزهای فوق العاده.
و همین امروز. که شاید یک روز معمولی به نظر بیاد اما خیلی هم معمولی نیست. امروز روزی است که در خانه نان نداریم، و من صبحانه و ناهار را سالاد ماکارونی خوردم! میوه هم نداریم. اما در یخچال یک کم کلیپچ** داریم!
امروز یک روز عادی نیست، چرا که پریروز به کلاسهای موسسه ریحانه رفتم و کلی چیز جدید یاد گرفتم و بعداً در یک پست محافظت شده برایتان می گویم. و الان کلی اطلاعات عمومی در زمینه بوووووق دارم!
پانوشت:
تقدیم با عشق: به تمام این روزهایِ خوب و و حتی روزهایِ بد و به تمام آن ۵۱ روز روزۀ قضایم!
* وقتی دارم غذا می خورم و آقا سید روزه است و بصورت مظلومانه ای بهم نگاه میکنه، بهش میگم: خیلی بدمزه است. اصن خوشمزه نیست. نمیخواد بخوری :دی
**کله پاچه
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
روزهای بد می گذرند. انشاءالله شیرینی زندگی جای تمام تلخی ها رو بگیره.
خدا پشت و پناه خودت و فرشته ی مهربونت باشه :بغل :*
ممنون دوست جون :*
سلام
منتظر اون اطلاعات عمومی در زمینه بووووق و آن پست محافظت شده هستیم :چشمک
سلام
:دی باشه. سعی می کنم هر چه زودتر بنویسم
به درخواستت، مطلب بووووووق آماده شد و در قالب یک پست محافظت شده، انتشار پیدا کرد :*
مچکرم
خواهش می کنم :*
سلام دوستم
چه جالب… بنده هم ماه رمضان پارسال مشهد بودم. البته بعنوان خادم طرح ولایت… امسال خیلی باد پارسال کردم… هی…
امسال، بعد از مدت ها، اولین ماه رمضانی بود که خانه بودم، هر چند حرص تحقیقات نگذاشت به کار دیگری فکر کنم و هنوز ۲ تایش مانده…
ان شاءالله موفق باشی و دخترکوچولوت، صحیح و سالم بدنیا بیاد…
سلام بانو
حداقل خوبه که از آن روزهای خوب ،خاطراتشون واسه آدم باقی میمونه