بی اختیار خوشحالم. خوشحال از یک موفقیت بزرگ. میپرسی چرا؟ چون خانم کوچیک ۴۵دقیقه شیر خورد و در حالی که داشتم تلاش میکردم آروغش را بگیرم، گلاب به روتون را انجام میدهد. دارم پوشکش را عوض میکنم که سکسکه اش شروع میشود و متعاقبا بداخلاق میشود. تمام که شد. دوباره گرسنه شده. دوباره ۳۵ دقیقه شیر میخورد. انگار در خلسه است. چشمانش بسته میشود. حتی در همان خلسه آروغ میزند. او را آرام در گهواره اش میگذارم. خوشحالم. خیلی خوشحال. خوشحالم که میخواهم بخوابم. خب هر چه باشد ساعت۴ صبح است و من هم حق دارم بخوابم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجم، هر چند پاهایم از خستگی گزگز میکند. دراز میکشم. چشمانم را میبندم. صدای گریه خانم کوچیک بلند میشود. یادم می آید که خوشحالی های دنیا چه کوتاه و فانی اند!
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
آخی … نازی…
قشنگی خوشحالی های مادرانه در همین کوتاه بودنشه :چشمک
سلام
خیلی از خوشحالی ها کوتاهند… اما باید قدر همان را هم دانست…
سلام.
هزار ماشالله. خدا حفظش کنه.
به شدت منتظر پست های مادرانه ات هستم. بیشتر بنویس اگر میتونی. و دست خدا به همرات مامان خانوم.
ناااازی:)