سلام
با تمام دغدغه هام کنار آمدم. دیروز هر کسی که منو می دید.
نصیحتم میکرد. همه فهمیده بودن که abnormal
هستم. (دقت کن: همه!) یکی از آن افرادی که بم
حرف زد مرضیه بود، بهم گفت که اگه میخوام از این وضعیت درون گرایی خارج بشم، باید خودم بخوام و از
خودم شروع کنم.
تا حالا اهواز آمدی؟ میدونی بلوار شهید فهمیده (همون اول
نادری) تا پل سیاه چقدر راهه؟؟؟ نمیدونم چند کیلومتره. اما اون روز پیاده آمدم. و
بعد از اینکه یه ساعتی تو جرم علی بن مهزیار بدون هیچ هدف خاصی راه رفتم و سر قبر
کسایی که نمیدونستم کی هستن، نشستم درد دل کردم، پیاده رفتم خونه. آروم شده بودم.
دیروز می خواستم دوباره همین کار رو تکرار کنم که برای
برگشتن از دانشگاه با کلانتر همراه شدم. انقدر حرف زدیم و خندیدیم و انقدر اون آب
هویج بستنی که خوردیم بهم چسبید، که با تاکسی رفتم خونه!
جدیداً متوجه شدم که نوع بازگشتم به خونه، به حال و هوام
ربط داره. اگه یه روز خیلی حالم بد بود، شاید از دانشگاه تا خونه رو پیاده بیام!
کسی چه میدونه! وقتی با تاکسی میام، یعنی سرحالم و میخوام انرژی ام رو ذخیره کنم
برای کارهای خوب خوب!! با اتوبوس هم وضعیت نه خوبه و نه بده!!
خیلی کار خوبی کردی که داری این پست رو میخونی… خدا صبرت
بده… خیلی طولانیه… ان الله مع الصابرین… بقیه اش رو هم بخوان… این خاطرۀ
خندیدن امروز ماست، سر کلاس اصول روش
ترجمه:
یه استاد داریم تو
دانشگاهمون که میگه ۵۸ سالشه… یه استاد دیگه داریم که استادِ اون استادمون بوده!
مطمئناً بالای ۷۸ سال سن میکنه… (بگو ماشاء الله…) اما خداییش استاد
باحالیه… کلاً من خیلی آی لاویوشم… هر کی ترجمه نکرده باشه و آمده باشه…
بیرون… هر کی ترجمه کرده باشه و یا حتی اشتباه ترجمه کرده باشه… تشویق از نوع
اعلا… خنده مجاز… زبون درازی ممنوع… استاد رو دوس داری؟… او هم دوست
داره؟… دلت گرفته؟… بیا تا برات بازش کنه…
خولاصه…کلاسش عالیه.
امروز یکی از بچه
ها برای بار دوم ، لطف کرد و به سر ما منت
نهاد و اومد سر کلاس… استاد براش پیغام فرستاده بود که غیبت هاش زیاده و درصدد حذف درس برآید… اما
امروز آمد، ترجمه نکرده بود… استاد دلش به رحم اومد و بیرونش نکرد… آخه دختره
آبله مرغون گرفته بود… (نخند! خب؟؟!) این دوستمون که اسمش دنیاست، خیلی زبونش
درازه. اسمش دوستش هم آسیه است. اونو که دیگه نگو… (نگو دیگه!) هر بار که اینا
میان سرکلاس، هیچ کس چیزی نمی فهمه. یک سره مخ استاد را با حرفاشون به کار
میگیرن… استاد هم بهشون میگه: « فکر نکنید من پیرم. حالتون رو میگیرم!» دخرته
ترجمه نکرده بود چون میگفت:« مششششکلللات داره!» (لطفاً دقیق و مطابق متن بخوانید
که غلظت ماجرا را متوجه شوید) یکی از بچه ها گفت:« استاد
مششششششککککللللللللاااااات داره دیگه!» (منظورش از نوع مزدوج واینا بود! خودم
گفتم که زیاد فسفر نسوزونی)
استاد گفت:« منم مشکلات زیادی دارم اما به روی خودم نمیارم که… حالا من یه دونه از مشکلاتتون رو
خبر دارم که ایشالا خدا خودش ختم به خیرش کنه اما واسه بقیه شون خودتون چاره جویی
کنید» (بازم باید بگم که استاد منظور داشت؟؟ منظوری از نوع مزدوج؟)
آسیه: استاد شما از ترم اول به ما درباره شوهر گفتین….
استاد دقیقاً وسط حرف آسیه: اولاً که من منظورم شوهر نبود.
زود به خودت نگیر… بعدشم… مگه تو هنوز نتونستی شوهر کنی؟؟»
سکوت آسیه و خندۀ قهقهه وارانۀ بچه ها. شاید هم یه چیزی گفت
اما من که نشنیدم. شکمم رو گرفته بودم که دل و روده هام نریزه رو زمین….
۲٫
یک نداشت، میدونم. اما دو رو دریاب…
دست بلند کردم که جمله ای رو که ترجمه کرم رو بخونم:«میمون
هایی که شبها روی درخت می خوابند، توسط پشه های تب زرد گزیده (گذیده؟ گذدیده؟
گظیدح؟) می شوند..»
–
چرا مجهول ترجمه کردی؟
–
خب الان معلومش رو میگم، مشکلی نیست. (اعتماد به نفس رو
داری؟)
در حالیکه بی
اختیار و محض جمع شدنِ هوش و حواسم،دارم دستام رو تکون میدم، ادامه دادم:« پشه های
تب زرد، شب هنگام، میمون هایی را که روی درخت…
استاد حرفم رو قطع
میکنه و درحالیکه داره با حرکات سریع و
تند دستش، حرکت دستام رو تکرار میکنه، میگه:«میگن بیا بغلم و منو نیش بزن…»
و من از خنده بی هوش شدم…
پانوشت:
برای روشن شدن دلیل خنده ام، جملۀ منو بخوانید و بلافاصلۀ
جملۀ استاد را بخوانید و حرکات مبهم و ناموزون و بی معنی از دو دست استاد را تصور
کنید. لطفاً!
حرف زیاد داشتم. بنازم به صبرت…
برگشتم دیگه…. معلوم نیست؟ عنوان رو مگه نخوندی؟
دلم تنگولیده بود
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….