این روزا یه اتفاقایی می افته که خودم هم به
خودم خنده ام میگیره. دیشب، طهورا بهم گفت که تازه از کربلا برگشته و توصیه کرد که
سه روز،روزه بگیرم.هر چند دو روز مونده و
هرچند سحری نخوردم امروز رو روزه گرفتم.
صبح فکر کردم که ساعت هشته. اما بعد متوجه شدم
که ساعت ۱۲ و نیم هستش و اصلاً سحرخیز نبودم. نزدیکای ساعت دو، دیدم که در اتاق
مامان اینا، یه دونه از این کلوچه هایی که من خیلی دوس دارم، با یه آبمیوه پرتقال
داره چشمک میزنه و من درحالیکه روزه بودم،
هاپولی اش کردم. اینجوری نگاه نکن، یادم رفته بود خب.
داشتم کم کم چیزای چمدانم رو میذاشتم که دیدم در
پستوی وسایلم، سه تا لواشک خوشمزه قایم کردم. دوتاش رو گذاشتم و تو چمدون و اون
یکی رو هم…. بله… بازم یاد رفت….
بازم که اینطوری نگاه کردی
مامان آمد و سراغ اون ساک صورتیه رو گرفت. ساک
صورتیه رو که درآوردم دیدم که توی جیبش پر از کاکائو از این خوشمزه هاس. و یکی اش
رو باز کردم و خوردم… لطف کن و دیگه اینطوری نگاه نکن…
داشتم فیلم نگاه میکردم که زنداداشم شربت آبلیمو
درست کرد و آورد برام… پاشدم که بخورم که مامان گفت: «تو نمیتونی بخوری!» با گفتن این حرف مامان به
سرعت به این فکر کرده ام که آیا گلودرد
دارم که مامان گفته آبلیمو نخور؟! آیا به صورت ناخودآگاه سرما خورده ام؟؟؟ و
همانطوری که تا حالا داشتی نگام میکردی، منم شروع کردم به مامان نگاه کردن! در یک
لحظۀ کوچک یادم آمد که بلــــــــــــــــه… من در روزه به سر میبرم. به مامان
گفتم:« نمیشد بهم نگی؟؟ میذاشتی بخورم و بعد میگفتی!!!»
**********************************************************************
پانوشت:
خیلی دوست دارم قبل از رفتن به کربلا، برم و
شهدای هویزه رو زیارت کنم. دقت کن: خیلی دوست دارم… دعا کنید که جور بشه. فقط
فردا رو وقت دارم. تا هویزه فقط نیم ساعت راهه…
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باشششششششششششششششش….