اندر احوالات خانم س.

ماجرا از اون روزی شروع شد که یکی از دوستام گفت که میخواد شماره ام رو بده بهش. منم گفتم که برا کاره. یه گره ای از مشکلات بندگان خدا باز کنیم، هم کار بدی نکردیم که…

تماس گرفت. یه خانمی با صدایی فوق العاده مهربون. خودش رو خانم س. معرفی کرد.  عرض سه روز کارش راه افتاد. شب چهارم زنگ زد تا تشکر کنه و بیشتر باهام آشنا بشه. اسمم رو پرسید (تا الان همش به فامیل صدام زده بود) و پرسید:« ازدواج کردی؟» منم خندیدم و گفتم:« نه بابا… تازه ترم ۳ ام!!» با تعجب پرسید مگه دانشجویی؟

فرانک: آره… مگه شما تموم کردی؟

 س. : با اجازه تون…

فرانک: چی خوندین؟

س. : علوم انتظامی

فرانک:  

به جون خودم، صدا قطع و وصل می شد، هر چند من انتظار نداشتم که خانم س. که فقط دو سال ازم بزرگتره، پلیس باشه. اون شب به هم گفت که یک سالی میشه که عقد کرده اما عروسی نکردن هنوز. شوهرش هم خادم رسمی امام رضا ست. با عجیب ترین شخصیتی که می شد روبرو شده بودم….

۞۞

سرتون رو درد نیارم…

اون قضیۀ کاری ادامه پیدا کرد و هرچند کمی ناخوشایند بود و همش ته دلمون میلرزید اما باعث دوستی مون شد. یادم رفت اینو بگم که خانم س. اصالتاً بختیاری بود اما متولد اصفهان بود و همونجا هم بزرگ شده بود. این دوستی ادامه پیدا کرد تا دوماه پیش که خانم س. تماس گرفت و گفت که یه ماموریت خورده کلانتری ۱۱، کیان آباد اهواز و گفت که دوست داره منو ببینه.

جونم براتون بگه که این ماموریت انقدر پیچیده بود که نتونستیم همدیگه رو ببینیم.

تا اینکه…

تا اینکه…

نوروز رسید…

خانم س. آمد اهواز. دیروز ساعت ۴ قرار داشتم. با کسی که اصلاً نمیدونستم چه شکلیه. قرارمون علی بن مهزیار بود. جایی که من حتی قرارهای کاریم رو هم به آنجا می برم. بهش گفته بودم که کنار شهدای گمنام می بینمش اما راهیان نور و مسافرهای نوروزی و زائرین نمیذاشتن کسی رو که تا حالا ندیدم رو پیدا کنم. بهم زنگ زد و بهش گفتم که کنار تابلو ایستادم…. دیدم که یه خانم بلند قد و به حقیقت خوشکل داره میاد سمتم… رو بوسی کردیم و رفتیم … حرف زدیم و حرف زدیم… از قصۀ ازدواجش گفت… از اینکه چطوری یه دفعه عاشق خادم امام رضا شد… از اینکه خودش هم خادم بود اون روزا… از اینکه توی ۳ ماه چهارده بار رفته بود زیارت امام رضا و نتونسته بود از غذای حرم بخوره… حرف زدیم و قرار گذاشتیم که به زودی و قبل از اینکه برگرده اصفهان یه بار دیگه هم همدیگه رو ببینیم…

۞۞۞

پا نوشت:

این روزا سرم شلوغه… نمی رسم زیاد بیام نت…هر چند انگار حرفی برای نوشتن ندارم… تمام پست های تون رو خوندم …. ببخشید که نظر ندادم… امروز قراره بریم هویزه… الان ساعت ۱ ظهره. نمیدونم میشه یا نه… اینم اولین پست سال ۸۹… نوروز مبارک…

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.