زمان امتحان بچه های آن یکی استاد، نیم ساعت کمتر از ما
بود. سوالهای ما خیلی بیشتر بود. امتحان با تاخیر شروع شد. کلاس شلوغ بود. مراقبها
حرف میزدن. آفتاب توی چشمم بود. آفتاب روی برگه امتحانم هم بود. داشتم کور میشدم.
تند تند مینوشتم. استاد به هیچ سوالی جواب نمی داد. سوالها زیاد بودن. نظمی وجود
نداشت.
بچه های آن یکی استاد، زمانشان تمام شد. برگه ها را نمی
دادن. توی سال وِل وله به پا شد. سالن امتحان شد بازار شام. مقاله ام را هنوز
پاکنویس نکرده بودم. هنوز چند دقیقه وقت بود. استاد آمد بالای سرمان و وقتی دید که
همه وقت کم آوده اند، به مراقبها گفت:«بذارید بشینن. برگه ها را از زیر دستشون
نکشید. اگه خواستن بیشتر هم بذارید بشینن» و رفت. رفتن استاد همان و هجوم مراقبها
به سالن امتحانات همان. میتوانید تصور کنید:
که ۳ تا مراقب، دقیقاً بالای سرتون ایستادن. هنوز پاکنویس نکردین. همه شون بیسیم
دارن. یکی ازدر وارد میشه و با تمام وجود سرتان داد میزنه. منا با بغض میگفت::«
استادمون گفت که میتونیم بیشتر بشینیم سر جلسه!» مراقبِ بد اخلاق، چنان سرش داد زد
که بغضش ترکید و گفت:« فرانک، تو یه چیزی بهش بگو، ۲ پاراگراف را پاکنویس نکردم.»
و های های گریه اش بلند شد. با نبود استاد، حس یتیم بودن ِ مطلق ، بهم دست داد.
دستام خیلی میلرزید. مراقبمون خیلی اربده میکشید.
برگه ام را ناقص تحویل دادم. استاد بهم اشاره داد که آخر برگۀ منا بنویس:
«ادامه در چک نویس!»
از جلسه آمدم بیرون. استاد را که دیدم، اشکم سرازیر شد. همه
پیشش گریه میکردن و از مراقبها شکایت میکردن. بهم گفت:« آرام باش. از چشم ِ
مراقبها درش میارم. بهتون نمره میدم.» گفتم:« استاد outline را نرسیدم پاکنویس کنم…..»
گفت:«نارحتش نباش. گفتم که نمره خوب بهت میدم»
پانوشت:
درد استاد به جون مراقبها. اگه اذیت نمیکردن نمرۀ کامل ِ امتحان
را می گرفتم.
اگه اینا رو اینجا نمی نوشتم. توی دلم می ماند و دق میکردم.
مراقبمون خیلی بد اخلاق بود. با اون بیسیم اش. [اسمایلی دهن
کجی همرا با آوایِ: یِ یِ یِ] خیلی سرم داد زد. خیلی اربده کشید. (دقت
کن: خیــــــــلی!)
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…