.
عمهی باریک!
دارم سعی میکنم بخوابونمشون. نرگس میخواد چراغها رو خاموش کنه.
فاسا میگه:چراغا رو خاموش نکن. تاریکه. تاریکههه!!
نرگس میگه: تاریکه؟ عمه ات باریکه!
شب دوم رمضان،
۷اردیبهشت ۱۳۹۹
حفاظت شده: حرفای مامان دختری
فاسای یکساله
اخر خرداد ۹۷
یهو دلم خواست بیام اینجا غر بزنم!
ایام امتحانات همسره. کلا یا تهرانه، یا اهواز. وقتی اهوازه، یا سرکاره، یا خونه نیست!
امروز خیلی سردرد و مخصوصا چشم درد داشتم. چشمامو با یه روسری بستم و کف اتاق دراز کشیدم. دخترکانم هم از موقعیت کمال استفاده رو بردن! مثلا در یک حرکت، نرگس رفت بالای دراور، جلوی آیینه، و از همون بالا پرید پایین، و روی پهلو و شکمم سقوط کرد! چنان شوکه شدم و جیغم رفت به هوا. دخترکم گفت ببخشید و راهشو کشید و رفت!!
همسر اومد بالا که ناهار بخوره. ساعت پنج. بهش گفتم سردرد دارم. اصن انقدر دخترا مثل ارکست سمفونیک، متحد و بی وقفه بالاسرمون جیغ زدن که باباشون نتونست بشینه و بهم بگه چی شده؟!!! در این حد!
بعد دخترا رو برد , من کمی خوابیدم و با صدای هولناکی پریدم. فاطمه سادات چرخ خیاطی روهل داد , و از روی میز انداختش. و قسمت زیرین چزخ خیاطی که چوبی بود، به شونصد قسمت تقسیم شد.
یک دفعه هیولای درونم زنده شد. بلند سر پا، و آتش از دهانش زبانه کشید. به صورتیکه تا چرخ خیاطی رو سر هم کردم، هر دوتاشون خوابیدن.
الان یه سوال دارم. اینا که انقدرررررر خوابشون می اومد، چرا نمی خوابیدن؟ چرا دراز نمیکشیدن؟! واقعا چرا؟!