بی وتن

تا حالا دقت کردید به صدا و سیمای ما؟ با همۀ عیب و ایرادهایی که داره یه نکته هست که خیلی حالمو بهم میزنه. اینکه تموم سال فیلمهای صد من یه غاز پخش میکنن و میلیون ها نفر هم ببینده دارن. (من جزء بیننده هاشون نیستم.) بعد از این که فیلم تموم میشه، نقدش میکنن. خودشون یه فیلم میسازنن. خودشون براش تبلغ میکنن، تموم که شد نقدش میکنن و نویسنده و کارگردان و تهیه کنننده رو به چالش میکشن و هفته بعدش از همه دست اندرکارانش تقدیر و تشکر میکنن! فقط اینو میخواستم بگم که چرا روز عید نوروز، هر شبکه ای رو که میخوایم نگاه کینم دوباره بازهم، همون بازیگرها رو میبینیم. در حالیکه افه و ادعاشون لایۀ اوزون رو سوراخ کرده، از این میگن که تازه ازدواج کردن و پیشنهادهای زیادی برای فیلم و سریال های جدید دارن و دارحال فکر کردن هستین و ممکنه قبول کنن!!!!!!!!!!!!

حالا یه سوال: اراجیف منو خوندید، چه ربطی به عنوان داشت؟اگه اهل کتاب باشید، میدونید که  بی وتن اسم یه رمان با دموکراسیه فرهنگیه. بلــــه، داشتم میگفتم. آها… دوموکراسی فرهنگی چیه؟ نویسنده اش میگه که چون اکثر خواننده ها این طوری می پسندن پس داستان باید به سلیقۀ اونا پیش بره. اصلا فکر نکنید که به همین دلیل با خواندن صفحه اول تا ته داستان رو میخوند. نه، اصلا. وقتی خط آخر و میونید تازه به فکر می افتید که ، رضا امیر خانی(نویسنده) چرا اینطوری تمومش کرد؟

اولین کتاب  امیرخانی  اسمش ارمیا هستش. درباره یه بچه مایه دار، دانشجوه که میره جبهه.روزی که قطع نامه امضا میشه، بهترین رفیقش شهید میشه. او هم ( که یادم نمیاد چقدر) اونجا میمونه. درحالیکه هیچ خبری از جنگ نیست. باباش به زور میاد پسر نانازی اش رو که حالا  خیلی عوض شده برمیگردونه تهران. یک کم بعد ارمیا  که حسابی افسرده شده، با رحلت امام خمینی ، خیلی ضد حال میخوره، توی مراسم خاک سپاری امام زیر دست و پا میمونه و میمیره.
 اول کتاب بیوتن رو که خوندم. دیدم به به. ارمیا نمرده و این کتاب ادامۀ زندگی عشقولانۀ ارمیا جونه. که الان مهندس شده و به عشق گیرل فرندش آرمیتا در نیویورک به سر میبره. (ارمیا حالشو ببر) این براتون بگم آقا مهندس قصۀ ما با ریشی به عبارت ۲متر، قصاب میشه و گوشت حلال توزیع میکنه. برای مسکن هم سر آرمیتا خراب میشه. پس میمونه ازدواج. روز عید فطر هم عقد میکنه. و به جرم قتل ناکرده سرش بالا دار میره؟ ( نمیدونم، چون نویسنده ما روتو خماریش گذاشت.) در تمام طول داستان یکی به اسم سهراب که رفیق فابریک ارمیاست و الان شهید شده، حتی توی غربت هم ارمیاجون رو رها نمیکنه(خدا بده شانس). در آخر ولی  با پیدا شدن سر و کله حاج مهدی بعید میدونم ارمیا رو اعدام کنن. یه دختره به اسم سوزی خودش رو با طناب ارمیا دار زده بود. حالا اینکه چطوری طنابی که توی ماشین ارمیا بود افتاده بود دست سوزی، خدا میدونه.

ارمیا و آرمیتا فقط توی یه   ت   تفاوت دارن اما اینکه در واقع چقدر تفاوت دارن، ناگفتنیه.

سوزی توی نامه ای که برای ارمیا نوشته بود، وطن رو  وتن نوشت. چون فکر میکرد ارمیا میتونه خودش رو به دسته ط  بگیره  بر گرده اما سوزش دوست داشت که وتن اش رو در hug  کنه و  خودش رو بکشه  بالا.
ارمیا میگه وتین که یکی از  کلمات قرآنه یعنی زدن رگ گردن. حالا شما شباهتش رو به  بی وتن پیدا کنید.
به نظر من انقدر اونایی که توی آمریکا با ارمیا بودن، خودشون رو و طنش رو فراموش کرده بودن و ارمیا انقدر تنها و در به در بود که دیگه بی وطن نبودن بلکه بی وتن بودن.
۴۸۰ صفحه اش رو توی دو  روز خوندم +  ۲۰۶ صفحه کتاب حکایت زمستان.
هر دوتاش توپ بودن. عالیه عالی. خوش به حال من. راستی اینو بگم که اگه بخواین میتونین هردوش رو اینترنتی بخرید. از این آدرس:
www.emad.ir    اگه تهران زندگی میکنید با پیک موتوری و اگه شهرستان هستید با پست پیشتاز سه روزه میرسه دستتون.
در ضمن، من بابت این تبلیغ هیچی نگرفتم. برای خودتون میگم. به جای اینکه انقدر توی اینترنت بچرخید. دو تا کتاب خوب بخونید.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…..

 

قرار ملاقات (۲)

بازم. سلام.

خواستم چی بگم؟؟ آها یادم آمد. یه قرار ملاقات داشتم اما سه سوته تمام شد. و با یه آدم بامزه همراه شدم.

زمان :دیروز صبح، ساعت۹ .     مکان: دانشگاه. علت این قرار مهم را هم باید آپ رو بخونید تا خودتون متوجه بشید.

بازم مثل همیشه، دیر از خواب بیدار شدم. ساعت ۷:۴۵ دقیقه بود. بازهم با سرعت نور آماده شدم. خواستم برم سر چهارراه که ماشین بگیرم. دیدم به به . دشت اول صبح. یه سایپا زده یه ۲۰۶ رو خط خطی کرده. اما خطش عمقی و بزرگ بود. دقیقا همون لحظه به این فکر افتادم که اینجا حتما بنویسمش. در همین فکر ها بودم که گفتم: «خدایا بهم رحم کن. دوست ندارم از بلاها سرم بیاد.»  آخه یه  پیکان زده بود دهن مهن یه پرایده رو پیاده کرده بود و خودش هم رفته بود توی میدون. ۳چرخش کاملا توی میدون بود و یه چرخش هم توی هوا. خورده بود به یه درخت با قدمت ۲۰۰۰۰۰۰سال و متوقف شده بود والا فکر کنم از حوض وسط پارک سر در می آورد.

باید شهریه دانشگاه رو در یک عدد بانک تجارت واریز می کردم. اولش فک کردم با تغییر ساعات کاری بانکها در ماه رمضان حتما بانکها هنوز شروع به کار نکردن اما دیدم که دم در بانک صادرات پیش خونمون نوشته شده: ساعات کاری ۸ الی ۱۲

الان ساعت ۸:۱۵ بود. تصمیم گرفتم تا بانک تجارت پیاده برم. خیلی دور نبود. یک کم رفتم. ویترین بعضی مغازه ها فکرمو از بانک دور کرده که یه لحظه به خودم آمدم و دیدم که انگار بانک رو رد کردم. ای دل غافل. از یه خانمه پرسیدم. او هم تایید کرد. پس عقب گرد. برگشتم. یک کم رفتم دیدم دوباره رسیدم سر چهاراه خودمون. از یه مغازه دار پرسیدم که بانک تجارت کجاست؟  گفت: ۳تا خیابون بالاتر. نمی  دونم چرا یاد پت و مت افتادم.  دوباره عقب گرد. رسیدم به بانک. یه قفل به عبارت ۱۱۵ کیلو گرم به در بانک آویزون بود. کلی تو ذوقم خورد. میخواستم ماشین بگیرم برم که دیدم یه خانمه وارد بانک شد. فک کردم که حتما کارمند بانکه. اما بعد دیدم که آقاهه آمدش بیرون. منم رفتم و پول رو واریز کردم و ….

ساعت ۹:۲۰رسیدم دانشگاه. دوستم رو دیدم. بعد از ۲ ماه خیلی بزرگ شده بود! مسئول امور مالی نیومده بود. ما هم  با اعتماد به نفسی در حد دانشجوی روشنفکر. قبضهامون رو گذاشتیم زیر کیبورد و دعا کردیم که نیوفتن از اونجا و امدیم. دوستم رفت و منم در راه برگشت اون یکی دوستم رو دیدم . بهش گفتم مسئول امور مالی نیومده و او هم عقب گرد زد. دوستم تازگی ها عقد کرده و دنبال یه مسائلی مث جهیزیه  است. الان  ساعت از ده گذشته بود. رفتیم یه چندتایی پاساژ رو به دنبال ظرف و ظروف خوشکل دور زدیم. بعد هم در بین حرفام. دوستم دستش آمد که من تصمیم دارم لب تاپ بخرم و منو برد پیش شوهرش  برای مشورت. یه مغازه کوچیک طبقه دوم و ته یه راهرو. باحال بود (مغازه رو میگم نه شوهرش رو، چقدر فکر بد میکنی!)  دوستم کلی سفارش کرد که مغازه و شوهرشو به بچه ها نشون ندم. من بهش گفتم که واسه کسی مفتی کار نمیکنم.  اما دوستم خیلی اصرار کرد.

……………………………………………………………………………….

ببخشید که طولانی شد.

اگه لب تاپ خریدم و خبرتون میکنم.

 

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

عصر یک جمعه دلگیر

عصر یک جمعه‌ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به سامان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظۀ باران نرسیده است؟ و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است، چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبه‌ی احزان به گلستان نرسیده است؟

دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد، خداوند گواه است، دلم چشم براه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه، خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی…

عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی ،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد…تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی…

گریه کن ،گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آنرا و اگر طاقتتان هست، کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود، چون تپش موجِ مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است و ببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضه‌ی مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش، همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه‌زنان، کشتی آرام نجات است، ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب «اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنه‌ی یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ …» خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را و بریدند …» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می‌گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می‌دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی … تو کجایی…

 

 

ای خدا بازم خودت هوای مارو داشته باش…

قرار ملاقات

 سلام.

 

دیروز قرار ملاقات داشتم(فکر بد کردی؟)  با دوستام. میخواستیم بریم یه جایی.(بازم فکر بد؟؟) یه جایی به اسم پلاک ۱/۷٫

قرار ساعت ۹ سبح بود. ۱۰دقیقه به ۹ مونده بود که از خواب بیدار شدم. با سرعت نور آماده شدم. بدون اینکه به کسی بگم داشتم  میرفتم که بابا منو دید.

 دویدم سر خیابون. پریدم تو یه تاکسی . موقع کرایه دادن دیدم فقط ۱۳۰۰ تومن پول دارم. و احتمالا دخلم با خرجم نمی خوند. تا موقع برگشتن حتما پولام تموم میشه. باید با اتوبوس برگردم.

۳بار هی سوار شدم و دوباره پیاده شدم و یه ماشید دیگه گرفتم. یک کم هم پیاده روی کردم . شد ساعت۹:۲۴٫ رسیدم سر قرار. پلاک۱/۷٫ دیدم دوستام مث افغانیها رو زمین جلو در ۱/۷ نشستن رو زمین.

فرانک: اِ…اِ… این چه وضعیه؟

دوستام با بغض: در بسته اس… بچه ها هم هنوز نیومدن

فرانک: من مثل شماها رو زمین نمیشینم.

نمیدونم دوستام با ادعا و افه ای در حد تیم ملی چطور نشسته بودن رو زمین. یکی دیگه از بچه ها هم آمد و  تصمیم گرفتیم که  به یه پاتوق قدیمی که فقط یه کوچه با ما فاصله داشت بریم. در همین مدت که منتظر این دوست آخریمون بودیم دو تا آقاهه امدن. کلید داشتن. رفتن توی پلاک ۱/۷ و زود امدن بیرون و رفتن.ما هم راه افتادیم رفتیم به پاتوق قدیمی. یه کم مونده بود برسیم. که همون دو تا آقاهه رو دیدیم. اونا گفتن که در پاتوق قدیمی هم بسته است. ما هم گفتیم اونا از کجا فهمیدن که ما میخوایم کجا بریم؟ و رفتیم . دیدیم به دلیل اینکه ۵شنبه است. پاتوق قدیمی مان هم تعطیل است. همین طور ویلان و سرگردان بودیم که تصمیم گرفتیم بریم مهزیار. یه تاکسی گرفتیم. یکی از بچه ها  کرایه همه مون رو حساب کرد. رفتیم دیدیم بد نیست. هوا خنکه و مکان دنج. همۀ روزه داران سخت مشغول دعا و مماز و راز و نیاز این حرفان. و ما فقط به این حرفا مشغول شدیم. کمی حرف زدیم. معاون از اینکه همه نیمومده بودن شاکی بود و هی غر میزد سر ما. هنوز حرفامون رسمی نشده بود تا اینکه ریس جون زنگ زد.(اینکه چرا خودش نیومده بود و حالا حضورش رو به یه تماس  خلاصه کرد بود هم قصه ای داره ناگفتنی) رییس جون کلی نصیحتمون کرد. و خلاصه اش این بود که تدم باشیم. کم کمک می خواستیم برگردیم که یه خانمه امد نشست کنارمون و گفت که مشاوره. معاون دوست نامبر وانمه. بهم گفت نمیخوای درباره(…**) باهاش صحبت کنی؟

منم گفتم: تو برو.. من روم نمیشه جلو تو. در این مورد صحبت کنم! (باز که داری فکر بد بد میکنی)

معاون رفت. و من کلی درباره اون مسئله باهاش صحبت کرد. و مشاور زوم کرده بود توی چشامو نگام میکرد. و میخاست تا تهِ تهِ حرفام رو بخونه.خیلی براش حرف زدم. بعد که منتظر جواب مشاوره ام شدم. گفت: یه شماره بهت میدم، بنویس….. این خانم مشاور خانوادگی میده. باهاش تماس بگیر. اگه درباره ازدواج هم خواستی با همین خانم صحبت کن.

خواستم بگم کی درباره ازدواج حرف زد. چرا خودت درباره اون مسئله جوابمو نمیدی؟ حسابی خورده بود تو ذوقم. رفتم سراغ معاون. بهش گفتم : تو سرت بخوره پیشنهادت. ضایع شدم.

معاون: مگه چی گفت.

حالا من باید برای معاون میگفتم که خانمه مطلقاً چیزی نگفت!!!

***

بعدش مشغول وارسی کیفم شدم. و ۲۵۰۰ تومن! پول پیدا کردم. خوشحاااااااااااال بودم که با اتوبوس برنمیگردم. اما آخرش به دلیل ذیق تاکسی با اتوبوس برگشتم

 

نتایج اخلاقی- رفتاری- تشکیلاتی:

۱٫خدا با ماست: چون نذاشت دیر برسم و نذاشت بدون پول بمونم.

 ۲٫ هر موقع بابا آمد گفت: پول داری. بگو دارم، اما بیشتر میخوام.

۳٫ سعی کنید مکان قرار و از قبل هماهنگ کنید یا برید ببینید اصلا میشه اونجا قرار گذاشت؟

۴٫ اگه تونستید هدف ما  رو از قرار ملاقاتمون بگید

………………………………………………………………………………………………

پاورقی:

*این پلاک ۱/۷ واقعی بود.واقعا مکان قرارمون پلاکش ۱۷ بود. اما به بابا دقیقا گفتم که کجا میرم. و الا نمیذاشت….

 

 **  یه مشکل کوچولوی خانوادگی که معاون در جریانش قرار داره.

 

    ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش.