نشستیم پای تلویزیون که جوشن بخونیم. چراغها رو کم کردم
نرگس میگه: کفشهات رو بذار تو پلاستیک،بذار کنارت?
نشستیم پای تلویزیون که جوشن بخونیم. چراغها رو کم کردم
نرگس میگه: کفشهات رو بذار تو پلاستیک،بذار کنارت?
هر موقع بچه تون انقدر بهانه گرفت و نق زد و پیوسته ساعتها گریه کرد، بدون اینکه یک قطره اشک بیاد، همونجا چهارساله شده…
و امان از چهارسالگی…
با احتیاط حرکت کنید!!
دخترکان مشغول بازی هستند…
امشب داشتیم از شبکه آی فیلم، فیلم اخراجیهای ۱ رو میدیدیم. من نشسته بودم و همسر دراز کشیده بود. نرگسسادات آمد و نشست جلوی من. و آن بازی همیشگی شروع شد. یعنی راننده است، پرسید: مامانی کجا بریم؟
گفتم: بریم مغازه. گفت کمربندت رو ببند. و یعنی شروع کرد به رانندگی. بهش گفتم: آهنگ بذار!
روی کمر همسر با انگشت میزد (روی پهلو دراز کشیده بود و کمرش سمت ما بود). یعنی داشت ضبط ماشین را روشن میکرد. با دهنش آهنگ میزد، یعنی ضبط روشن شد. بعد از ماشین پیاده شد و برام بستنی خرید. دوباره سوار شد، همسر تکان خورده بود و روی کمر دراز کشید. هم تلویزیون را میدید و هم بازیِ ما را. نرگس یکدفعه گفت: آهنگ افتاد. باباش رو هل داد که بره روی پهلو و روی کمرش زد و ضبط را روشن کرد.
نمیدونم از این توصیفی که کردم، متوجه شرایط شدید یا نه. اما برای خودم خیلیییییییی خندهدار بود. کمر همسر به داشبورد ماشین تبدیل شده بود. نرگس با انگشت، روی کمر باباش میزد و ضبط روشن میشد. وقتی همسر روی کمر دراز کشید, نرگس گفته بود: آهنگ افتاد!! :) :خنده
من به این اتفاق به حدی خندیدم که نرگسسادات میگفت: مامانی بسه دیگه انقدر نخند!!!
آدم وقتی مادر (یا پدر) میشود، با ابعاد جدیدی از شخصیت خودش آشنا میشود. اغلب انساها یه گودزیلایِ درون دارن. که اغلب خاموشه.
یعنی من حس میکنم گاهی نرگسسادات فقط میخواد این گودزیلا رو بیدار کنه وگرنه هیچ قصد دیگهای نداره. باور نمیکنید؟! توجه شما رو به ادامهی ماجرا جلب میکنم:
شدیداً خسته و عمیقاً بیحوصله بودم. از شدت سردرد چشم راستم مرتب اشک میریخت. نیم کره راست مغزم کرخت و بیحس بود، گوش و فک و دندانم هم همین حس رو داشت. از شدت خستگی فقط دلم میخواست بمیرم. این گلودرد عجیب هم داشت خفهام میکرد. اینا همه در حالی بود که اونروز خیلی خوب خوابیده بودم، هیچ موضوع ناراحتکنندهای هم وجود نداشت. اما با این حال، بازم مغزم بیحس بود :(
گفتم بذار هندونه بیارم و بخوریم. داشتم هندونه رو تکه میکردم که نرگسسادات اومد و گفت: برا من پوست نگیر، با پوست میخوام. با پوست بهش دادم. گفت: نه. کوچیکه. بزرگبده. یه تکه بزرگتر جدا کردم. دادم دستش.گفت بذار تو بشقاب. گذاشتم... نه بشقاب خودم... گذاشتم تو بشقاب خودش. نه.اون بشقابم… گذاشتم تو اون بشقاب. چنگال هم بذار. گفتم: خب پوست داره. چنگال نمیخواد. گفت: پوستشو بگیر. چنگال میخوام. من: :| :| :| اطاعت امر فرمودم. یدفعه جیغ زد: چرا پنیر نذاشتیییییی؟؟؟؟؟!
من: مگه پنیر میخوای؟ خب هندونه روبخور دیگه!
نرگس: نههههه :( :گریه میخوام با پنیر بخورم.
حرصمدراومد. الان باید مینشستم لقمه میگرفتم براش. گفتم بر شیطون لعنت!
سه تا ساندویچکوچولوی نون پنیر گرفتم وگذاشتم تو بشقاب و دادم دستش. گفت: ساندویچ دوست ندارم.لقمه درست کن
نشستم پیشش و لقمه درست کردم براش. تقریباً بیشتر هندونهاش رو خورده بود. دهنش رو باز نمیکرد که لقمه رو بذارم دهنش. سرش رومیبرد عقب. یکی از ساندویچ کوچولوها رو خودم خوردم. بازم جیغ زد: مال خودم بود. چرا خوردیش؟!
بهش گفتم: میشه انقدر حرفتو عوض نکنی؟! هندونه ات رو بخور که اگه نخوریش، خودم الان میخورمش!
ساکت شد. تمام!
خشونت خیلی وقتا جواب میده!