امشب نشستم و با آقای همسر حرف زدم. برایش از ۲۱ بهمن های گذشته، گفتم. از اینکه پارسال۲۱ بهمن ما از دست خاک های اهواز فرار کردیم و راهپیمایی هفتکل بودیم و یکی دو روزی اونجا موندیم و برگشتیم.
سال قبلش اهواز بودیم و خانوادگی رفتیم راهپیمایی. خانوم کوچیک, لابلای پتو تو بغلمون بود.
سال قبل ترش, همون شبش ما متوجه شدیم که کودکی در راه داریم. و روز راهپیمایی روز بسیار خاصی بود.
سال قبل تر از اون, دقیقا شب ۲۱بهمن, آقای همسر اومد. خواستگاریم. فرداش ما رفتیم قلعه تل راه پیمایی…
الان هر چی فکر می کنم, ۲۱ بهمن سالهای قبل از اون یادم نمیاد. انگار تاریخ از جایی شروع شد که آقای همسر به زندگیم اومد و یکدفعه و با سرعت نووووووور همه چیز تغییر کرد.
امشب, در ۲۱بهمن نشستم و ماندالا کشیدم. همین .
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…