امسال حس عجیبی دارم،خیلی عجیب. سه روز دیگر سالگرد ازدواجمان است. چهار سال است که شادی و ناراحتی هایمان را ریختیم وسط.
شانه به شانه رفتیم و در خیابان های شهر،و کوچه های زندگی را درنوردیدیم (از لحاظ جمله بندی!!)
به عقب بر می گردم. من و آقاسید خیلی با هم زندگی کردیم. این همه،فقط چهار سال است؟ (با حساب عقدمان، بگو پنجسال)
باورم نمی شود. هزاران بار بزرگ تر شدم. درکنارش بالیدم. پس چرا حس کردم روزهایم تکراری هستند؟! من که هر لحظه در حال تغییر بودم. چه عجیب! چه خاص!
و به این فکر میکنم که اگر بخواهم دلچسبترین چیز را از میان این چند سال انتخاب کنم، حتما انتخابم همان حضور دلچسبش است. شیرین و لذیذ. (مثل پای آناناسهایی که برایم میخرد. همانقدر دلچسب. همانقدر شیرین.همانقدر لذیذ !!)
دلم می خواهد در این پست عی بنویسم و بنویسم. انگار فوران دلم خالی می شود. اصلاً چرا امشب دلم قل قل می کند؟! شاید چون به این فکر می کنم که این زندگی خیلی بالا و پایین داشت. و قلب ما خیلی تپید. (دقت کن: خیلی!)
و حالا چند روزیست برای شرکت در مسابقه ای ثبت نام کردیم و منتظر نتیجهی مصاحبه ایم. و اگر قبول شویم، این یکی از نقاط اوج خواهد بود. یکی از نقاط اوج…
بازم بگم. حس عجیبی دارم. بذار برات تعریف کنم. میدونم حسم شبیه چیه؟!شبیه کسیکه رفته تو دستشویی و یواشکی پیپ کشیده.برای اولین بار. گلوش تلخ شده و حالش سرجا اومده…