سیب کوچولوی ما رسید و ما ۴نفره شدیم. چقدر حضورش دلگرمکننده، پر برکت، شیرین و بیدردسر بود.
خدا روشکر بخاطر آمدن سیب، بخاطر اینکه فاطمه ساداتِ شیرین را مایهی شادی ما قرار داد…
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
سیب کوچولوی ما رسید و ما ۴نفره شدیم. چقدر حضورش دلگرمکننده، پر برکت، شیرین و بیدردسر بود.
خدا روشکر بخاطر آمدن سیب، بخاطر اینکه فاطمه ساداتِ شیرین را مایهی شادی ما قرار داد…
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
روزهای آخر همیشه روزهای عجیبی هستن. روزهایی که انگار بار سنگینی از حجم زیاد کار، استرس، ترس از آینده، نامعلوم بودن روزها، ترس از بهم خوردن برنامهها و … رو بدوش میکشند. مثلا روزهای آخر نزدیک به کنکور، روزهای آخر و نزدیک به فارغ التحصیلی از مدرسه، استرس عجیب امتحانات نهایی، شایعاتی که اون روزها وجود داره. روزهای آخر و نزدیک به تاریخ عقد یا عروسی. روزهای آخر و نزدیک به برداشت «سیب»…
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
این روزها بیشتر وقتی تلویزیون روشن است، شبکه ی پویا رو نشان میده. (مگه ما جرئت داریم که شبکه رو عوض کنیم؟؟)
برای اذان ظهر که قرآن پخش می کند، بعضی روزها سوره ی بلد رو قرائت می کند. با صوت های زیبای نوجوانان ایرانی. یکی از آیه هایش این است و همیشه منو عمیقاً به فکر فرو میبرد:« لقد خلقنا الانسان فی کبد»
کبد= رنج
خیلی برام عجیبه. خیلی…
این روزها برام تداعی همین آیه است. بدست آوردن چیزهای خوب و ارزشمند، هیچ وقت ساده نبوده. هر چیزی بهایی داره و چیزهای خوب، بهای سنگین تری دارند.
پانوشت:
حالا فکر نکنید که اتفاق هولناکی افتاده. نه! خبرهای خوشی در راه است… خبرهای خوش ِ ارزشمند که راحت بدست نمی آید…
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
دقیقاً بعضی روزها از صبح که بیدار میشوم، دلم میخواهد گریه کنم. دلم میخواهد زودتر شب بشود. زودتر امروز برود و حال خوبم بیاید.
اغلب به عصر نمیکشد، و حالم خوب میشود. اما همان چند ساعت حالِ بد، به اندازه کافی بد است!
دقیقاً در همان ساعتهای بد است که دلم میخواهد، کسی را پیدا کنم و تمام ناراحتیهایم را برایش به زبان بیاورم و بار غصهام را از دوش خودم برداشته و بر دوش او بگذارم. اما خب گاهی دلم میسوزد از اینکه همسرم دل گرفته به سرکار برود و تمام ساعاتی که خانه نیست، پیامک بزند، تماس بگیرد یا حتی قاصد بفرستد (بله، قاصد! یه ایطور چیزایی تو خودش دارد!!) تا ببیند حال من چطور است. یا یه گزینهی دیگر این است که بروم و حال گروه تلگرامیمان را کنفیکون کنم، تا سر حد مرگ (!!!) غُر بزنم تا دلم خنک شود و تا ابد مُهر غرغرو و بد ادا بودن را به دوش بکشم! راه سومی هم هست. ساعت یازده که شد، هندزفری بلوتوث را بچپانم توی گوشم، زنگ بزنم به سکینه، رفیق گرمابه و گلستانم، انقدر غر بزنم که حس کنم دارم اغراق میکنم تا جگرم خنک شود!
راههای پیش رو همینهاست. اما امروز سعی میکنم خوشحال باشم. کمی روبه راه نیستم اما بیماری لاعلاج که ندارم! (خدا رو شکر). فقط این است که خانه تکانی تعطیل است، همین.
پانوشت: خدایا برای داشتن این خوب های کوچک، شکرت
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
برای همه ی ما پیش میاد که یه اتفاقاتی تو زندگیمون می افته که اونها رو لطف و رحمت مستقیم خدا می دونیم. یعنی وقتی اون اتفاق می افته, با تکرار و یادآوریش, جز این به هیچ چیز نمی تونیم فکر کنیم.
و البته ما هر کدوم آینده ای رو برای خودمون تصور می کنیم. الان اتفاقاتی داره می افته که در منتها الیه تصورات, هیال پردازی ها و فانتزی هام هم نمیگنجید!
یعنی هیچ وقت باورم نمی شد که چنین آینده ای داشته باشم. حالا خیلی خوشحالم از لطف خدا. از شیرینی و حلاوت این چیزهای کوچک. خدایا شکرت!
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…