نوجوان که بودم، مسافرت واسم تجربه بازدید از شهرها و مکانهای جدید بود، البته شرایط زندگیمون اون سالها طوری بود که خیلی مسافرت رفتیم و نصف بیشتر ایران رو گشتیم
بعد میدونم برادرهام این تجربه رو تو نوجوانیشون داشتن
بگذریم!
یادمه همون روزا یه کتاب میخوندم که درباره تاثیر سفر در بازیابی انرژی برای کار و تحصیل میگفت و اینکه تو سفر چقدر خلاقیت ها شکوفا میشه چون ذهن داره استراحت میکنه، اون روزها کتاب رو خوندم، اما درکش نکردم!
اما الان، واقعا و عمیقا سفر برام استراحته، تو سفر فازغ از مسئولیتهای کوچیک و بزرگ، کتاب میخونم، فیلم می بینم و یادداشت مینویسم و یه جون به جونهام اضافه میشه!
هفته گذشته ۵ روز رفتیم مشهد، سفر خیلی خوبی بود. ترکیب زیارت، استراحت، خرید، غذاها و خوراکیهای خوشمزه، خوندن کتاب و فیلم دیدن و بازی کرذن و حرف زدن با دخترام، چرا باید بد باشه؟ بسیار دلچسب بود
امروز رفتم سرکار، الان ساعت ۱۱ شبه و دارم از خستگی تکه پاره میشم. از ساعت ۶ و نیم صبح بیدارم! بیدار شدم و صبحانه خوردم و دیزی بار گذاشتم، کمی هال و اشپزخوته رو جمع کردم ، لباس اتو کردم، و به ذوق دیدن کارمند جدید (اعظم) رفتم سرکار. اما ایشون از خستگی کار، تسلیم کرد و گفت نمیام! بقیه همکارام سوپرایز شدن، گپ زدیم ، کارها رو انجام دادم و اومدم خونه، نماز خوندم، ناهار خوردیم، و پیامهامو خوندم! بعد بلند شدم و افتادم به جون اشپزخونه! تمام استکان و لیوانها رو با وایتکس شستم و ابکشی کردم و گذاشتم ماشین ظرفشویی، چندتا قابلمه و ماهی تابه شستم، اجاق و سرامیکهای اطرافش رو ساییدم، با سید نسکافه خوردیم، هشت صفحه تفسیر خوندم، اخر سوره یاسین و ابتدای سوره صافات. بعد دوباره نماز مغرب عشا خوندم و دوباره شیرجه زدم وسط کارای اشپزخونه! یه کشک بادمجون درست کردم، یه زرشک پلو با مرغ ریش ریش، برای شام و یه دمپختک برای ناهار فردا
شام خوردیم و شروع کردم جمع کردن اشپزخانهی منفجر شده! با سید دوتایی جمع کردیم و نزدیک یک ساعت طول کشید، در نهایت کف اشپزخونه رو شستم و طی کشیدم
بعد اومدم کمدم رو مرتب کردم و چندتا لباس جدا کردم که رد کنم، مانتوها را با شلوار و روسری روی چوب لباسی ست کردم که موقع بیرون رفتن راحت باشم
الان چطورم؟ از خستگی دارم جان به جان افرین تسلیم میکنم
و فکر میکنم از یه ماه دیگه دخترا مدرسه میرن و کارهام بیشترررررر هم میشه. دلم میخواد همچنان تو مسافرت باشم….
شهریور ۱۴۰۳