۲۷ شهریور ۱۴۰۳

امروز یه مشتری تماس گرفت که ۲۸ فروردین از ما خرید کرده بود

اینکه چقدر گشتیم تا سفارشش رو پیدا کردیم، بماند! (شماره سفارش رو اشتباه می‌خوند!)

اما می‌گفت که ما محصول رو اشتباه واسش فرستادیم، مهلت اعلام اشتباه در مرسوله یک هفته است اما واقعیت اینه که نمیدونم اشتباه کردیم؟ داره دروغ میگه؟ یا چی؟!

اما در نهایت قرار شد بهش خسارت بدیم و واقعاااااا حرصم دراومد، درسته ما ظاهرا اشتباه کردیم اما خب این تاخیر در اعلام خیلی عجیب بود

یه چیز دیگه هم که بخوام تعریف کنم درباره‌ی شروع مدارسه

هنوز هیچ خریدی برا دخترا انجام ندادم، تولیدی هنوز روپوش‌هاشون رو تحویل نداده، کتابی هم ندادن به ما

به صورت خلاصه ما هیچ ما نگاه🫥

خونه خیلی مهمه!

الان تو راهم که برگردم خونه. تو کیفم رو نگاه کردم و دیدم دسته کلیدم رو نیاوردم، بعد یادم اومد که کلید خونه رو به دسته کلید محل کارم اضافه کردم و خیالم راحت شد

انگار مهم نیست کجام، مهم اینه که بتونم به خونه برگردم! چون دیدم حتی با ناخن‌گیر کوچک تو کیفم هم یه کلید خونه آویز کردم! بعد حساب کردم و دیدم خودم به تنهایی چهارتا کلید از خونمون دارم! میترسم نتونم برم خونه؟ فوبیای پشت در موندن دارم؟ چمه؟ فمر کردم و دیدم فقط دلم میخواد وقتی میرسم خونه، برم داخل، چون مایه‌ی آرامشمه و پناه خستگیمه

حس میکنم آرامش و ضدخستگی بودنِ خونه نباید خدشه‌دار بشه! پس، ازش مراقبت می‌کنم :)

چرا مسافرت خوب است؟

نوجوان که بودم، مسافرت واسم تجربه بازدید از شهرها و مکان‌های جدید بود، البته شرایط زندگیمون اون سالها طوری بود که خیلی مسافرت رفتیم و نصف بیشتر ایران رو گشتیم

بعد میدونم برادرهام این تجربه رو تو نوجوانیشون داشتن

بگذریم!

یادمه همون روزا یه کتاب میخوندم که درباره تاثیر سفر در بازیابی انرژی برای کار و تحصیل می‌گفت و اینکه تو سفر چقدر خلاقیت ها شکوفا میشه چون ذهن داره استراحت میکنه، اون روزها کتاب رو خوندم، اما درکش نکردم!

اما الان، واقعا و عمیقا سفر برام استراحته، تو سفر فازغ از مسئولیت‌های کوچیک و بزرگ، کتاب میخونم، فیلم می بینم و یادداشت مینویسم و یه جون به جون‌هام اضافه میشه!

هفته گذشته ۵ روز رفتیم مشهد، سفر خیلی خوبی بود. ترکیب زیارت، استراحت، خرید، غذاها و خوراکی‌های خوشمزه، خوندن کتاب و فیلم دیدن و بازی کرذن و حرف زدن با دخترام، چرا باید بد باشه؟ بسیار دلچسب بود

امروز رفتم سرکار، الان ساعت ۱۱ شبه و دارم از خستگی تکه پاره میشم. از ساعت ۶ و نیم صبح بیدارم! بیدار شدم و صبحانه خوردم و دیزی بار گذاشتم، کمی هال و اشپزخوته رو جمع کردم ، لباس اتو کردم، و به ذوق دیدن کارمند جدید (اعظم) رفتم سرکار. اما ایشون از خستگی کار، تسلیم کرد و گفت نمیام! بقیه همکارام سوپرایز شدن، گپ زدیم ، کارها رو انجام دادم و اومدم خونه، نماز خوندم، ناهار خوردیم، و پیامهامو خوندم! بعد بلند شدم و افتادم به جون اشپزخونه! تمام استکان و لیوان‌ها رو با وایتکس شستم و ابکشی کردم و گذاشتم ماشین ظرفشویی، چندتا قابلمه و ماهی تابه شستم، اجاق و سرامیک‌های اطرافش رو ساییدم، با سید نسکافه خوردیم، هشت صفحه تفسیر خوندم، اخر سوره یاسین و ابتدای سوره صافات. بعد دوباره نماز مغرب عشا خوندم و دوباره شیرجه زدم وسط کارای اشپزخونه! یه کشک بادمجون درست کردم، یه زرشک پلو با مرغ ریش ریش، برای شام و یه دمپختک برای ناهار فردا

شام خوردیم و شروع کردم جمع کردن اشپزخانه‌ی منفجر شده! با سید دوتایی جمع کردیم و نزدیک یک ساعت طول کشید، در نهایت کف اشپزخونه رو شستم و طی کشیدم

بعد اومدم کمدم رو مرتب کردم و چندتا لباس جدا کردم که رد کنم، مانتو‌ها را با شلوار و روسری روی چوب لباسی ست کردم که موقع بیرون رفتن راحت باشم

الان چطورم؟ از خستگی دارم جان به جان افرین تسلیم میکنم

و فکر میکنم از یه ماه دیگه دخترا مدرسه میرن و کارهام بیشترررررر هم میشه. دلم میخواد همچنان تو مسافرت باشم….

شهریور ۱۴۰۳

نزدیک اربعین ۱۴۰۲ هستیم

امروز شنبه است، چهارشنبه اربعینه. می تونم بگم نصف فامیل و دوست و آشنا رفتن عراق. حاشا که گرمای هوا مانع بشه! چند روز پیش داشتم فکر میکردم که اگر خدای نکرده دایی محمد (دایی مامانم) به رحمت خدا بره، کسی هست که من همراهش برم مراسم؟ و دیدم نیست! بعد گفتم خدا بزرگه و ایشالا حالش دوباره خوب میشه و میره خونه.
دلم میخواست روزها طوری میگذشت که می اومدم و می نوشتم که دارم تصمیمای جدیدی برای زندگیم میگیرم و قراره اتفاقای خوبی بیوفته! اما باید بگم که هیچ خبر تازه ای نیست، زندگی روی یه غلطک داره میره جلو، آرومِ آرومِ آروم…
هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده، هیچ سفری در پیش رو نداریم، هیچ هیجانی نیست.
ولی من همین روزهای معمولی و ساده رو دوست دارم. حقیقتش اینه که انقدر فشار کاریم زیاده که اصلا تحمل هیچ اتفاق تازه و پرهیجانی رو ندارم

البته جای خالی جاییکه خونه‌ی دنج و پناهم باشه، و همیشه درش به روم باز باشه، تو زندگیم خالیه. دوستم به تهران مهاجرت کرده و استدیوی قشنگش رو جمع کرده و من حس میکنم شهر خالی شده و برای وقت دلگیریهام پناهی ندارم. اما خب بازم راضیم، چون میدونم خودش خیلی از اینکه بالاخره تونسته بره، راضی و خوشحاله و به آرزوی چندین ساله‌اش رسیده ولی یه چیزی ته دلم خالی شده و هنوز هیچ چیز و هیچ کس نتونسته این جای خالی رو پر کنه

همه‌اش دعا میکنم، که خدا خودش هوام رو داشته باشه، دعا میکنم که خدا خودش برام بسازه، چون اگه خدا بسازه، هیشکی نمی تونه خرابش کنه، چون اگه خدا بسازه، خیلی قشنگتره…

۱۱ شهریور ۱۴۰۲ // ۱۶ صفر ۱۴۴۵

اربعین

اربعین نزدیکه
امروز ۵ شهریور ۱۴۰۲ و ۱۰ صفر ۱۴۴۵ هست
من برنامه ای برای رفتن ندارم. میخوام پیش دخترا بمونم تا همسرم بره
ایشالا بعد اربعین یه کاروان پیدا کردم که دو روزه میره و میاد، با اون کاروان میرم ایشالا

فاطمه (همکارم) میخواد فردا بره. برنامه اش هنوز دقیق مشخص نیست
اما هیجان رفتن و نرفتن و قرار گرفتن در جریان این موج خروشان، و بعد رسیدن به حبیب بعد از تحمل گرما، سختی و رنج خیلی شیرینه

«مثل خواب می مونه اون لحظه به کربلا رسیدن»

دیروز داشتم می رفتم کیان آباد و تو زیرگذر آخر کیان آباد، یهو ماشین لغزید. نه از این لغزیدن های کوچیک و معمولی! از اون لغزیدن ها که زندگی آدم در یک لحظه مثل فیلم جلو چشمش رد میشه!
به سختی ماشین رو کنترل کردم و ایستادم. حس میکردم ضربان قلبم روی ۲۰۰ است. خون در سر و صورتم جمع شده بود. هوا یهو کم شد و نفسم سخت می رفت و می اومد. صورتم، بعد تنم داااغ شد. هی داشتم تصور میکردم اگر ماشین رو کنترل نمیکردم چی میشد؟ اگر ماشین میخورد تو پایه پل چی میشد؟ اگر سرعت داشتم چی میشد؟ اگر کمربند نبسته بودم، اگر ماشینی پارک بود، اگر ماشین جلویی یا پشت سری نزدیک بود…

با دست، ابرهای سیاه بالای سرم رو کنار زدم و با ذکر خدا رو شکر از ماشین پیاده شدم و لاستیک ها رو چک کردم و وقتی دیدم چیزی نیست، دوباره گفتم خدا رو شکر و سوار شدم و آهسته تر و با دقت تر رانندگی کردم که اگر ماشین نقص فنی داره متوجه بشم، اما انگار چیزی نبود و این لغزندگی از آب (یا احتمالا روغنی) بود که روی آسفالت ریخته شده بود

من دوست دارم همیشه اینجا بنویسم که روزهامو چطور میگذرونم. بعدا که میام میخونم، برای خیلی جذاب و شیرینه. این روزها نزدیک شروع مدارسه. امسال نرگس میره کلاس چهارم وفاطمه سادات میره کلاس دوم. هنوز روپوش مدرسه شون رو سفارش ندادم. احتمالا کیف و کفش باید بخریم و مقداری لوازم تحریر

از حس خودم اگه بخوام بگم، از شروع مدارس میترسم، فشار کار و زندگیم زیاد میشه. بیدار کردن صبحگاهی بچه ها، رسوندنشون به مدرسه، دقت کنم تغذیه شون کامل باشه، قمقمه رو جا نذارن، لباسهاشون لک دار نباشه، تمیز و اتوکشیده باشه. چک کنم که معلم دستور خرید وسیله ای نداشته باشه، مثلا مسواک، مقوا و … ناهارشون رو به موقع اماده کنم. بچه ها رو برسونم مدرسه. دیر سرکار نرسم. عصر تکالیفشون رو کار کنم. حواسم باشه که تو مدرسه داره چه اتفاقی می افته. با معلم هاشون طرح دوستی بریزم که فکر نکنن م نسبت به دخترانم بی تفاوتم!

نگران فکرهای توی ذهن نرگس هستم. نگران اینکه دارد به سن بلوغ می رسد. نگران اینکه نکند مدرسه به او فشار بیاورد. نگران احساسات پاک و زلال فاطمه ساداتم

در کل باید بگویم که یک نگرانی بزرگ هستم که کمی آرزو به آن چسبیده است!