در راستای هدفمند کردن یارانه ها، ما هم تصمیم گرفتیم صرفه جویی پیشه کنیم (یاد تصمیم کبری
نیافتادی؟) از این رو، گفتیم به جای روشن نمودن کولر گازی، در و پنجره ها را باز
بگذاریم تا هوایی جا به جا بشود و این باشد سیستم تهویه مان. پنجره کوچک اتاقم را
باز کردم اما هوا خیلی دَم و گرفته بود. پیش خودم فکر کردم که در هال رو باز
میذارم و در توری اش رو می بندم. اتاق منم که کنار در هال هستش و حتماً زود خنک میشه.
تا اینجای داستان را داشته باشید…
برمیگردیم به شب قبل. داداشم شب از بیرون میاد. میبینه توی
حیاط، یه مارمولک روی دیوار کنار چراغه. یه دمپایی برمیداره و نعش مامولک رو وسط
حیاط میذاره. (نازه شَستش!) مامان همیشه بهش میگه که بعد از کشتن مارمولک و یا
دیگر جانوران موذی آنها را جمع کنه. اما کو گوش شنوا؟؟
اینکه منم مث همه آدما (دخترا!) از انواع و اقسام جانوران
موذی چندشم میشه (=می ترسم!) هم که کـــــــــاملاً طبیعیه! هر کی نترسه اون
غیرطبیعیه…
خولاصه…
در هال را باز کردم. پام رو گذاشتم روی پادری که در توری را
ببندم که یه چیزی زیر پام لهیده شد. لازم بذکر نیست دیگه که چه جیغی کشیدم. ساعت ۱
شب، در راستای هدفمند کردن یارانه و برای صرفه جویی، دل و روده های یه مارمولک
چسبیده بود به کف پام!
اولش باورم نشد. یعنی دوست داشتم که اشتباه احساس کرده
باشم. لامپ رو روشن کردم. حقیقت روشن تر از روز بود. شیرجه زدم تو حموم. پام رو سیم صابون کردم. اما هنوز هم ازش
بدم می آمد. می خواستم خودم را بکوبم تو دیوار. به خون داداشم تشنه بودم.
ناخودآگاه گریه ام گرفته بود. مورچه ها نعش مارمولک را آورده بودن رو پادری.
دل و رودۀ مارمولکه خیلی چسبناک بودن و
محکم چسبیده بودن به پام. از آنچه بدم آمده بود، سرم آمده بود…
ای خدا بازم
خودت هوای ما رو داشته باش…