امروز شنبه است، چهارشنبه اربعینه. می تونم بگم نصف فامیل و دوست و آشنا رفتن عراق. حاشا که گرمای هوا مانع بشه! چند روز پیش داشتم فکر میکردم که اگر خدای نکرده دایی محمد (دایی مامانم) به رحمت خدا بره، کسی هست که من همراهش برم مراسم؟ و دیدم نیست! بعد گفتم خدا بزرگه و ایشالا حالش دوباره خوب میشه و میره خونه.
دلم میخواست روزها طوری میگذشت که می اومدم و می نوشتم که دارم تصمیمای جدیدی برای زندگیم میگیرم و قراره اتفاقای خوبی بیوفته! اما باید بگم که هیچ خبر تازه ای نیست، زندگی روی یه غلطک داره میره جلو، آرومِ آرومِ آروم…
هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده، هیچ سفری در پیش رو نداریم، هیچ هیجانی نیست.
ولی من همین روزهای معمولی و ساده رو دوست دارم. حقیقتش اینه که انقدر فشار کاریم زیاده که اصلا تحمل هیچ اتفاق تازه و پرهیجانی رو ندارم
البته جای خالی جاییکه خونهی دنج و پناهم باشه، و همیشه درش به روم باز باشه، تو زندگیم خالیه. دوستم به تهران مهاجرت کرده و استدیوی قشنگش رو جمع کرده و من حس میکنم شهر خالی شده و برای وقت دلگیریهام پناهی ندارم. اما خب بازم راضیم، چون میدونم خودش خیلی از اینکه بالاخره تونسته بره، راضی و خوشحاله و به آرزوی چندین سالهاش رسیده ولی یه چیزی ته دلم خالی شده و هنوز هیچ چیز و هیچ کس نتونسته این جای خالی رو پر کنه
همهاش دعا میکنم، که خدا خودش هوام رو داشته باشه، دعا میکنم که خدا خودش برام بسازه، چون اگه خدا بسازه، هیشکی نمی تونه خرابش کنه، چون اگه خدا بسازه، خیلی قشنگتره…
۱۱ شهریور ۱۴۰۲ // ۱۶ صفر ۱۴۴۵