دقیقاً بعضی روزها از صبح که بیدار میشوم، دلم میخواهد گریه کنم. دلم میخواهد زودتر شب بشود. زودتر امروز برود و حال خوبم بیاید.
اغلب به عصر نمیکشد، و حالم خوب میشود. اما همان چند ساعت حالِ بد، به اندازه کافی بد است!
دقیقاً در همان ساعتهای بد است که دلم میخواهد، کسی را پیدا کنم و تمام ناراحتیهایم را برایش به زبان بیاورم و بار غصهام را از دوش خودم برداشته و بر دوش او بگذارم. اما خب گاهی دلم میسوزد از اینکه همسرم دل گرفته به سرکار برود و تمام ساعاتی که خانه نیست، پیامک بزند، تماس بگیرد یا حتی قاصد بفرستد (بله، قاصد! یه ایطور چیزایی تو خودش دارد!!) تا ببیند حال من چطور است. یا یه گزینهی دیگر این است که بروم و حال گروه تلگرامیمان را کنفیکون کنم، تا سر حد مرگ (!!!) غُر بزنم تا دلم خنک شود و تا ابد مُهر غرغرو و بد ادا بودن را به دوش بکشم! راه سومی هم هست. ساعت یازده که شد، هندزفری بلوتوث را بچپانم توی گوشم، زنگ بزنم به سکینه، رفیق گرمابه و گلستانم، انقدر غر بزنم که حس کنم دارم اغراق میکنم تا جگرم خنک شود!
راههای پیش رو همینهاست. اما امروز سعی میکنم خوشحال باشم. کمی روبه راه نیستم اما بیماری لاعلاج که ندارم! (خدا رو شکر). فقط این است که خانه تکانی تعطیل است، همین.
پانوشت: خدایا برای داشتن این خوب های کوچک، شکرت
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
هروقت در در غرور خودت ماندی غمناک خواهی شد.
اگر زندگیت غم ناک شد. و آن قدر غمگین شدی ، فقط کافیست
به تمام بد بختی های که به سرت آمد فکر کنی آن وقت است
که نمی دانی به کدام یک از بد بختی هایت گریه کنی.
می خندی.
.
.
.
در لحظه غم فقت به گوشه ای از غمت نگاه کنی . تا بخندی. :)
در عمق دریا دلم می خواست چشم هایم را ببندم
و برای چند لحظه هم که شده، وانمود کنم که آب را فراموش کرده ام.
اما هرچقدر بیشتر سعی میکردم، کمتر میتوانستم به آب فکر نکنم؛ بیشتر غرق میشدم.
باید همیشه به یاد داشته باشی که ماندگارترین چیزها در ذهن،
آنهاییست که وانمود به فراموش کردنشان میکنی.
هرچقدر بیشتر بخواهی چیزی را فراموش کنی، بیشتر در ذهنت با آن بازی میکنی.
برای فرار کردن از چیزی، نباید آنرا فراموش کنی. خودشان کم کم فراموش میشوند، می روند.
سعی برای فراموش کردن چیزی، درست مانند فرار کردن از سایه ات است.
تو نباید از سایه ات فرار کنی، نمیتوانی که فرار کنی…
وقتش که برسد، خودش کم کم می رود، فراموش می شود.
من هم بعضی روزها بی حوصله میشوم و حال خوبی ندارم ، چاره اش برای من معمولا این است که در آن لحظه اتفاقی هیجان انگیز برای آینده ام خلق کنم و هیچ وقت نگذارم این اتفاق ها تمام شوند مثل همین کامنتی که برای شما گذاشتم که باعث میشود منتظر پاسخ شما بمانم هرچند شاید پاسخی ندهید …
بی حوصلگی برای همه هست. مهم اینه که آخر قصه خوب باشه…